وقتی صبح یک شنبه آدم با یه خبر بد شروع میشه:
قرار بازداشت موقت شادی و محبوبه.
در همین رابطه:
در حالی روز جهانی زن را پشت سر می گذاریم که شادی صدر و محبوبه عباسقلی زاده دو تن از فعالان حقوق زن در بازداشت به سر می برند. این دو فعال حقوق زنان سال هاست که در چهارچوب قانون در حوزه مسائل زنان و جامعه مدنی تلاش گسترده ای کرده اند. اما متاسفانه اکنون شاهدیم که این دو تن از ۱۳ اسفندماه به طور غیر قانونی دستگیر شده و اکنون در بازداشت به سر می برند.
آخه چقدر یه مملکت میتونه بی صاحب باشه؟ چقدر؟
راستی یه سوال. هیچکدوم از روزنامه های داخلی ایران چیزی در این مورد نوشتن؟ یا من دلم زیادی خوشه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ای نامه که میروی به سویش….

جای نامه نگاری نه تنها تو ادبیات ما داره کم رنگ تر میشه بلکه دیگه کمتر و کمتر از کتابهای شامل نامه های افراد خبری میشنویم. تو عصر ایمیل و نامه برقی و اس ام اس, دیگه کی کاغذ و خودکار دستش میگیره که نامه بنویسه؟ آخرین باری که خودمون نامه کاغذی نوشتیم کی بود؟
آخرین نامه خود من برمیگرده به چهار سال پیش. نامه های روزانه. شرح حال. ولی نمیدونم اگه الان دوباره شرح حالم اون بشه نامه کاغذی خواهم نوشت یا نه. آخرین نامه کاغذی رو هم که داشتم چند وقت قبل ندیم فرستاده بود. اونهم پستی نه. عمه جان میامد از ایران , زحمت آوردنش رو کشید. ولی نامه روی کاغذ سفید بود. کج نوشته بود و با خط خوش و خودکار عطری. امضا هم داشت. اون کاغذ خیلی معنی داشت. خیلی. هزارتا ایمیل هم جای اون کاغذ رو نمیگیره.
ولی خوب کاری هم نمیشه کرد. احتمالا روزی که ماشین هم اختراع شد , اسب سوارها همین نظر رو داشتن که هیچی جای اسب سواری رو نمیگیره.
دلم میخواد یه سری نامه بنویسم. نامه به کسان دور و برم. دور و نزدیک. کسانی که هیچ وقت در دنیای واقعی براشون نامه نمی نوشتم.( من یه بار تو نوجوونی واسه مامان و بابام نامه نوشتم) . میخوام یه سری نامه که واقعا حرف دل باشه بنویسم. حرفهایی رو که تو دنیای واقعی بهشون نخواهم گفت. نامه ها به کسانی خواهد بود که میدونم اینجا رو نمیخونن. دلم میخواد اینجا نامه سرباز بذارم.
دنیا رو چه دیدی. شاید مخاطب اولین نامه من تو باشی.
——————————————-
اخبار زندانیان هنوز تمون نشده. یادمون نره که شادی و محبوبه اونجا هستن. یادمون نره که کسی آزاد نشده تا همه آزاد نشدن
پیگیری دستگیرها توسط کانون وکلا.
تماس شادی با دخترش دریا. آسیه هم قصه رو میگه.
نگرانی دختر محبوبه عباسقلی از وضعیت مادرش.
اتحادیه اروپا هم ابراز نگرانی کرده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ای نامه که میروی به سویش…. بسته هستند

به یاد حامد

اسفند که میشه, مخصوصا نیمه دوم اسفند, و مخصوصا وقتی که روزهای دور و بر تولدم هست همیشه یاد حامد رو میکنم.
————
حالا نگم از بچگی باهم بزرگ شدیم ولی تو یه دوره ای تو نوجوونی زیاد همدیگه رو میدیدیم. از همون ده دوازده سالگی کلی واسه من شخصیت و احترام قایل بود. همیشه هوای من رو داشت. حتی اون باری که تو جمع بچه ها من زدیم زیر گوش یکی از پسرها طرف من رو گرفت. کلی حرف بود اون روز واسه من…
بعد یه دوره وقفه افتاد و دیگه تو سالهای دبیرستان من دنبال عاشقی های خودم بودم و لابد اون و بقیه بچه های نوجوونی هم. گذشت تا رسیدیم به بیست سالگی. باز دوباره جمع شدنها و دیدن بچه ها جوری شده بود که زیاد همدیگه رو میدیدیم. هم مسیر بودیم. همیشه من رو میرسوند. با اون وضع رانندگی کردنش. چند بار تصادف کرده بود بالاخره؟ اون یه دفعه رو بگو که چهارتا از بچه ها سوار ماشینش بودن و زده بود به تیر چراغ برق. هنوز خاطره خنده اون تصادف به یاد همه مونده.
به من میگفت لوا خانم. هی میگفتم نگو لوا خانم. مگه ما همسن نیستیم. دوست نیستیم. باز میگفت لوا خانم. میگفت لوا خانم عاشقی بد دردیه. من میخندیدم و میگفتم حامد بزرگ شدی ها. همیشه من رو میرسوند خونه. می اومد به مامان اینها سلام میکرد و میرفت. مامان همیشه میگفت چقدر این پسر آقاست.
مامان و باباش هم گل بودن. گل گل گل.
یه باری با بچه ها یه مینی بوس کرایه کرده بودیم که بریم کوه. مینی بوس تو یه روستایی بین راه وایستاد که منتظر ماها باشه که ما ها بریم بالا و برگردیم. خانمهای روستایی اومده بودن جلوی مینی بوس. من پیاده شدم. حامد پشت من و بعد یکی یکی پسرها که موقع اومدن خنده شون رو میخوردن. برگشتم و دیدم یکی از این خانمهای ناز و مسن شمالی – که من عاشق اون سینه های بزرگ نبسته شون هستم- اونجا وایستاده و پسرها به سینه های حجیم اون میخندن. به حامد گفتم یا خفه شون کن یا من همین جا برمیگردم. گفت : اا. لوا خانم اذیت نکن دیگه. سن مادر ماست.
چقدر اون روز خندیدیم از دست اونها.
اون تصادف بده که شد همه پدر مادرها از دست اون شاکی بودن. نقل رانندگیش همه جا بود. زنگ زدم گفتم حامد میمیری. یه روز تو تو این جاده ها میمیری. فکر مامان و بابات رو بکن خره. گفت: لوا خانم همه میمیریم.
کسی شک نداشت که بالاخره این آدم تصادف میکنه و میمیره. با اون وضع رانندگی کردنش. دوچرخه سواری میکرد حرفه ای. نمیدونم عضو کدوم تیم بود. یه بار اون دوچرخه یه میلیون تومنی اش رو داد من سوار شم. اما من دوچرخه سواری که بلد نبودم. کلی پز لباس و دوچرخه اش رو میداد به همه.
همه میدونستیم عاشق کی هست . همه هم میدونستیم دردش چیه. همه میدونستیم شبها دور و بر کدوم محله باید پیداش کنیم. میدونستیم وقتی شماره اش اشغاله شماره خونه کس دیگه ای که اشغاله کیه.
کی فکرش رو میکرد که حامد رو سرطان از پا در بیاره؟ صدف میگفت چقدر خوب شد که ندیدیش ماهای آخر و هنوز همون تصور اون پسر سالم چهار شونه ورزشکار تو ذهنت مونده. میگفت که چیزی از حامد ما باقی نمونده.
حامد دوسال پیش فوت کرد. اسفند نبود. اما من همیشه اسفند به یاد حامد میفتم. چون تو تموم این سالها هفده اسفند من رو یادش بود. چون اگه تو یه شهر هم نبودیم باز زنگ میزد و تبریک میگفت. چون حتی اگه من یادم میرفت که دعوتش کنم مادرم دعوتش میکرد. چون حتی موقع رقصیدن تو جشن های تولدم هم بهم میگفت لوا خانم…همین روزها. من ایران نبودم. نمیدونم اگه بودم چطور باید میرفتم پیش مامان و باباش. چطور باید ماههای آخر میرفتم عیادتش و بهش میگفتم از بیمارستان که بیایی بیرون با طرف عروسی میکنی خره. و شاید اون هنوز نفس داشت که به من میگفت عاشقی بد دردی لوا خانم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای به یاد حامد بسته هستند

محض تغییر روحیه اینجا

اصولا من دست به کتک خوردنم خوبه. ( کتک , گاز, … و از این مایه ها)
عصر دیروز منشی بخش ورودی میخواست بره بیرون به من گفت که بیا این چند دقیقه اینجا بشین اگه کسی اومد جواب بده.
ما هم گفتیم چشم.
رفتن این خانوم – کا ماشالله شونصد تا زبون بلده- همون و وارد شدن یه خانم و آقای مسن هم همون. خانومه بلند بلند شروع کرد به یه زبونی حرف زدن. امون هم نمیداد من بگم انگلیسی حرف بزن. با ایما و اشاره و اینها گفتم چه زبونی میخواهید که من مترجم بیارم. خوب بینوا نمیفهمید من چی میگم.
از سر و صدای بلندش همکارها یکی یکی اومدن بیرون. بالاخره فهمیدیم که چینی کانتونی حرف میزنه و تنها همکار چینی ما اونجا چینی ماندوری حرف میزد. خانومه هم صداش مرتب بالا و بالاتر میرفت. من اصلا به شدت یاد این مادر شوهر اوشین افتاده بودم ( اونا ژاپنی بودن ولی فکر کنم). به هر حال. یه چیزی به مرده گفت و مرده اومد کنارش وایستاد.
آقا یه دفعه این خانومه دستش رو کرد تو این تنگ عظیم بامبوی جلوی میز من و یکی از اون بامبوهای دو متری رو در آورد و با همون ریشه که آب داشت ازش شر شر میریخت من رو هدف گرفت. من اصلا یه لحظه شوک شدم که یعنی چی. اما وقتی اون ریشه ها به سینه مبارکمون اصابت کرد و هیکلمون رو آب گرفت یه دفعه فهمیدم نه بابا قضیه جدیه. همین دیگه. من پریدم از پشت میز بیرون و اونها هم شاخه بامبو رو پرت کردن پایین و رفتن.
آخرش هم نفهمیدیم مشکلشون چی بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای محض تغییر روحیه اینجا بسته هستند

ژیلا بنی یعقوب هم آزاد شد.
موندن فقط شادی و محبوبه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این خبر رو همین الان دزدیدم از بلاگ وحید پوراستاد:
ژیلا و آزادی
شاید تا دقایقی دیگر ژیلا بنی یعقوب آزاد شود به خانواده اش اطلاع داده اند و اونا هم الان جلو زندان اوین هستند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گل و بادکنک و شمع

نمیدونم فقط یه تصادف مسخره هست یا وسیله شکنجه. نمیدونم چرا باید هشت مارچ ما دوازده ساعت بعد از تهران شروع بشه. نمیدونم چرا صبح هشت مارچ ما باید وقتی باشه که همه اتقاقهای بد افتاده و فقط خبرش هست که میشه همراه صبح ما.
پارسال, صبح هشت مارچ من اینطور شروع شد. و اینطور و اینطور و اینطور و اینطور.
روی میزم چند تا بادکنک بود و کارت و چند تا بسته. همکارهام میخواستم سورپرایزم کنن مثلا. من اشک میریختم و چشمام روی صفحه مانیتور قرار نداشت. فرصتی هم برای پاک کردن اشکها نداشتم. دلم بدجوری گرفته بود. یکی از همکارهام گفت حق داری گریه کنی . الان ربع قرن شدی. و دلم میخواست بهش بگم آخه تو چه میفهمی از اون چیزی که تو گلوم داره خفه ام میکنه. کسی چه میفهمه. بی معنی هست. فرار کنی و هر لحظه و هر ثانیه نگاهت به عقب باشه. این فرار لعنتی و این نگاه به عقب لعنتی تر از اون.
امروز صبح هم با همون بغض قبلی شروع شد. با این صفحه و خبرهای بدتر و نگرانی های بیشتر.
دلم گرفته. بدجوری. دلم میخواد کامپیوتر رو امروز خاموش کنم. اما بی خبری که چاره کار نیست. هست؟ خبر داشتن یه نگرانی داره و بیخبری هزار تا.
میدونم هشت مارچ خیلی هاتون تموم شده دیگه تا حالا. میدونم که این سالها هیچ وقت نشده که هشت مارچ رو با دل خوش جشن بگیریم. میدونم که راه زیاد دارید ( من حتی نمیتونم خودم رو با شما ها جمع ببیندم). اما با همه این حرفها. مبارک باشه. به شادی و محبوبه و ژیلا مبارک تر از همه. ( هر چند این ایستگاه ملت سالهاست که مسدود شده است.)
freewomen.jpg

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای گل و بادکنک و شمع بسته هستند

پرستو همین الان نوشت:
جز شادی صدر، محبوبه عباس‌قلی‌زاده و ژیلا بنی‌یعقوب ( که همه تو انفرادی هم هستن ظاهرا – به استناد این خبر )همه را آزاد کردند. همین الان که ساعت ۲:۱۵ صبح است.
( من نمیدونم چه مرگم هست. میدونم همه میرن زن نوشت رو میخونن قبل از اینکه بیان اینجا. ولی نمیدونم…شاید یه جور این مدلی دارم خودم رو راضی نگه میدارم.)
یه پست نوشته بودم که این خبر رو دیدم پاکش کردم. ولی هشت مارچ همه تون مبارک. امیدوارم شادی و محبوبه و ژیلا رو هم فردا آزاد کنن. امیدوارم تا اخر این هفده اسفند دیگه بغض نداشته باشیم.
پی نوشت : این غایله تموم بشه اونوقت من میدونم و بعضی ها با این تحلیلها و نظرات تخمی شون! یه ذره خجالت هم باور کنید بد چیزی نیست. شما از خودتون شرمتون نمیشه؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چند ساعت است که می‌خواهم بنویسم و نمی‌توانم. کلافه‌ام. دروغ است اگر بگویم همه‌اش به خاطرِ نگرانی‌هایم است برای دربازداشت‌مانده‌ها. اما واقعاً می‌شود شنید که شادی را هم برده‌اند به انفرادی و کلافه نبود؟ کاش بودم و توی آن راهروی نکبت داد می‌زدم: «شادیِ من کجایی؟ چرا تو انفرادی؟» برای شهلا این را می‌خواندیم که شاید دل‌گرمی‌ای باشد. شهلا جان خوبی؟ چرا مریم و نسرین و زارا را برده‌اند به بندِ عمومی؟ چه سخت باید باشد دوری از بقیه‌ی بچه‌ها. پروین… خوبی پروین؟ مهناز داروهایت را به موقع به تو می‌دهند؟ رضوان جان زونا خیلی درد دارد؟ خانم گواراییِ عزیز برایتان دارم ضدفیلتر ای‌میل می‌کنم. کی چک می‌کنید؟ بچه‌ها گرسنه‌اید؟ اعتصابِ غذا داغون نکندتان؟ مینوجان چندمین بار است با چشم‌بند بازجویی می‌شوی؟ سوسن، کاش می‌شد بروم به استقبالِ خانواده‌ات در فرودگاه. حسین‌زاده، قول دادی قوی باشی. هستی؟ محبوبه خودت گفتی «بی‌خبری، شکنجه است»؛ چرا خبر نمی‌دهی پس؟ جلوه، صدای خنده‌هایت را نمی‌شنوم. خوابیده‌ای؟
فکر می‌کنم آزادم و بعد می‌بینم که نیستم. هنوز صبح و ظهر و شب فرقی نمی‌کند برایم و منتظرم که با هر خبری، زنگی، صدای دری از جا بپرم. مثلِ همه‌ی آن دو شب و دو روز. ما، همه‌ی ما ۱۵ نفری که دیشب و امشب آزاد شده‌ایم، آزاد شده‌ایم؟ صدای مضطربِ ساقی که این را نمی‌گوید. کلافگیِ من که این را نمی‌گوید. خسته‌ام و زیاد حرف می‌زنم و نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بنویسم. نمی‌توانم بخوابم. نمی‌توانم صدای خواندن‌هایمان را از گوشم بیرون کنم که:
هرآن‌کس عاشق است از جان نترسد
که عشق از بند و از زندان نترسد
دلِ عاشق بـُود گرگِ گرسنه
که گرگ از هی‌هیِ چوپان نترسد
از اینجا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این خبر رو همین الان از بلاگ هنوز دزدیدم. بذارمش اول پست که با خبر خوب شروع بشه.
——-
نمیدونم اینطور که من خبرها رو اینجا میذارم فایده داره یا نه. چون اولا خیلی بیشتر از چند تا لینک روز اول هستند و بعد اخبار انگلیسی هم زیاد شدن. امیدوارم احضار افراد جدید به خیر بگذره و فقط یه جور اختاریه باشه. من اصلا نمیدونم این درست هست که من از اینجا خبر تجمع پنجشنبه جلوی مجلس رو پخش بکنم یا نه. یادمه بعد از تجمع بیست و دوم خرداد پارسال که اونطور به خشونت کشید من چقدر خودم رو سرزنش کردم که من چه حقی دارم این جور خبرها رو بذارم وقتی خودم هیچ غلطی نمیتونم بکنم.
وقتی این خبرها رو میخونم بیشتر میترسم از اینکه چیزی بنویسم و ندونم آخرش چی میشه.
ساقی لقایی هم به تیتر روز آنلاین اعتراض کرده.اصولا این از اون مراسمی هست که واقعا نمیشه کسی رو دعوت کرد. هرکی خودش باید تصمیم بگیره.
۱. تو این لینک میتونید یه سری مراسم رو برای هشت مارچ در شمال کالیفرنیا پیدا کنید. هنوز سه ساعت برای مراسم سکرمنتو هم که قبلا اعلام کرده بودم تو دانشگاه سکرمنتو ( خیابون جی) در ساختمان Student Union هست وقت دارید.
۲. این برنامه ای هست که قراره پنج شنبه جلوی درب اصلی مجلس برگزار بشه.
۳.این هم برنامه ای هست که از طرف سازمان دانش آموختگان ایران قراره هشت مارچ برگزار بشه.
۴. هفت نفردیگر از بازداشت شدگان تجمع مسالمت آمیز مقابل دادگاه انقلاب آزاد شدند.اسامی بازداشت شدگان به این شرح است: ناهید جعفری، ناهید کشاورز، مریم میرزا، زینب پیغمبرزاده، سمیه فرید، سارا لقمانی و آزاده فرقانی.
جواد منتظری همسر آسیه امینی در گفتگو با زنستان اعلام کرد که دادگاه اعلام کرده است مدارکی که وی برای آزادی همسرش ارائه کرده است، کامل نبوده و به همین دلیل همسر وی امروز آزاد نشده است. ( منبع)
۵. خانم پرستو ( همونطوری که من صداش میکنم):
:«اولش آرام نشسته بودیم. آنها هم می آمدند و می گفتند، می آییم جمعتان می کنیم و تهدید می کردند. ما هم می گفتیم کاری نداریم منتظر دوستانمان هستیم. بعد یک هایس آمد و یک مینی بوس. همه را به زور بردند سوار هایس کردند. نوبت من شده بود، نگاه کردم دیدم هایس پر است. قدم هایم را آهسته کرده بودم و فکر می کردم باید بروم سوار مینی بوس شوم ، حدودا ۲۰ نفر سوار هایس بودند که یک دفعه دستی از پشت یقه ام را گرفت و تو هوا بلندم کرد. من آن وسط دست و پا می زدم و هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت. بعد من را پرت کرد داخل هایس. به طوری که بدنم کوفته شد.»
۶. جریان این خبر به کجا رسیده؟ همین خبری بود که من رو از دیشب به شدت نگران کرده بود؟ کسی خبری داره؟
“خانم ستوده اعلام کرد که در طی چهل و هشت ساعت گذشته با خانم ها هما مداح، منصوره شجاعی، فرناز سیفی، خدیجه مقدم، پریسا کاکائی، بیتا طاهباز، مونا محمدزاده تلفنی تماس گرفته اند و آنها را به اداره پیگیری اطلاعات استان تهران احضار کرده اند. ستوده تاکید کرد که به موجب قانون احضار افراد چه به عنوان متهم، چه شاهد و چه مطلع باید با ابلاغیه کتبی صورت گیرد و احضار تلفنی افراد خلاف قانون است و به خاطر احترام به قانون باید از قبول پذیرش چنین دعوت هایی سرباز زد.”
۷. رسول ملاقلی پور کی فوت کرد بابا؟ من کلی دوسش داشتم. یعنی فیلمهاش رو دوست داشتم؟ عجب بساطی شده ها!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند