By A. O. Scott
New Yourk Times ( June 11,200)
عثمانه سمبنی Ousmane Sembene در سن ۸۴ سالگی درگذشت.
” اجازه دهید سینمای آفریقا به جلو حرکت کند.”
عثمانه سمبنی , فیلمساز و نویسنده سرسخت و شخصیت برجسته موج بیداری آفریقای بعد از استعمار ( پست کلونیال), در منزل شخصی اش در داکار سنگال درگذشت. خانواده وی ضمن اعلام رسمی این واقعه,علت مرگ را مریضی سختی که از ژانویه گذشته تا کنون موجب بستری شدن سمبنی شده بود بیان کردند. سمبنی هنگام مرگ ۸۴ سال داشت.
عثمانه سمبنی , که به عنوان پدر فیلم آفریقا شناخته می شود, فیلمسازی را از دهه شصت با باور به قدرت بیشتر جذب مخاطب توسط سینما در مقایسه با ادبیات در آفریقا شروع کرد. از فیلم ” دختر سیاه ” (۱۹۶۵) Black Girlاو به عنوان اولین فیلم آفریقایی یاد میشود. ” دختر سیاه” روایت دختری به اسم دیوانا Diouana است که بعد از سفر به همراه صاحب کارش به فرانسه دست به خودکشی می زند. سمبنی به زیبایی شرح واقعی داستان را با سبک قصه گویی آفریقایی آمیخته است.
بحران هویت دیوانا, از همان ابتدای راه فیلم سازی سمبنی, بازگو کننده دغدغه اصلی وی بود که در فیلم های بعدی اش هم به خوبی نمود یافت.
کارنامه سمبنی شامل کارگردانی ده فیلم بلند سینمایی و تعداد کثیری فیلم کوتاه و مستند آفریقایی است. کشمکش بین سنت و مدرنیته و همچنین مابین کشورهای تازه از استعمار رهایی پیدا کرده آفریقایی و مستعمران سابقشان, با تکیه بر نقش این تضادها در زندگی روزمره مردم عادی , به خصوص زنان, سرچشمه لحظات حزن و لبخند بسیاری در سینمای سمبنی شده اند.
” خالا” (۱۹۷۴) Xala که به عقیده منتقدان بهترین فیلم سمبنی است, نگاهی فکاهی داد به پدیده هایی مانند چند همسری, طب سنتی آفریقایی و مقایسه بین زندگی شهری و روستایی. فیلم با شرخ خصوصیات درونی شخصیتهایش به جلو میرود و نه با تمسخر یا تحقیر سنت و مدرنیته. در عین حال حماقت های خنده دار شخصیت ها به وضوح سمبل ناکار آمدی سیاستمداران و برنامه های اجتماعی شان است.
سمبنی منطق مشابهی را در فیلمهای ” گویل وار” (۱۹۹۳) Guelwaar و ” فت کینه” (۲۰۰۱) Faat-Kine به کار میگیرد. همانطور که الویس میشل ,نویسنده ستون سینمایی نیویورک تایمز عقیده دارد, برخی از صحنه های کمدی این فیلم ها قادرند” طوفانی ترین اشک ها را هم بخشکانند.” حتی وقتی سمبنی لحظه های دردناک و ستیزه جویانه را ( مانند فیلم ” مولاده” (۲۰۰۴) Moolaade که داستان زنی میان سال و تلاش وی برای متوقف کردن رسم بی رحمانه ختنه زنان در روستایش نشان می دهد) به تصویر می کشد, با قدرت تمام موج مخالفتهای مردم عادی و سنتی اطرافش را با لحن طنز مخصوص به خودش فرو می نشاند.
عثمانه سمبنی در ژانویه ۱۹۲۳ در جنوب سنگال به دنیا آمد. در سن ۱۴ سالگی مدرسه را رها کرد و به داکار رفت. آنجا و همچنین در فرانسه دست به هرکاری از جمله ماهیگیری و مکانیکی زد تا اینکه توسط ارتش فرانسه به جنگ جهانی دوم فرستاده شد. تجربیاتش به عنوان بارانداز کشتی جنگی اولین رمانش به عنوان ” بارانداز سیاه” را در پی داشت.
مطالعات سینمایی اش در استودیوی ” گورکی ” مسکو نقطه بازگشتش به آفریقا بود. وی در گفتگویی در سال ۲۰۰۵ انگیزه اش را برای بازگشت به آفریقا چنین بیان کرد که ” هرچیز قابل فیلم برداری و بردن به دور افتاده ترین روستاهای آفریقاست. من این را برای مردمم می خواهم.”
بعد از ساخت سه فیلم کوتاه, سمبنی شروع به نوشتن فیلمنامه ” دختر سیاه” برای بخش فیلم کنسولگری فرانسه کرد. این بخش توسط فرماندار وقت جنرال دوگل به منظور کمک به فیلمسازان آفریقایی تاسیس شده بود. فیلمنامه اولیه وی رد شد. سمبنی دست به کار تهیه مستقل فیلم زد در حالی که از مشکلات بعدی اش با کنسولگری بی خبر بود. مشکلاتی که بعد ها در هنگام اکران دو فیلم ” مندابی” (۱۹۶۸) Mandabi و ” امیتای” (۱۹۷۲) Emitai توسط دولتهای فرانسه و سنگال بوجود آمد.
” مندابی” به علت به تصویر کشیدن فساد سیاسی و انهدام اقتصادی در آفریقا به شدت مورد حمله قرار گرفت و ” امیتای” به علت شرح دوران سخت استعمار فرانسه در سنگال , به مدت پنج سال در فرانسه ممنوع التصویر اعلام شد.
پروفسور مانتیا دیاوارا Manthia Dawaraاستاد ادبیات تطبیقی و مطالعات آفریقا ی دانشگاه نیویورک در مصاحبه ای تلفنی در مورد سمبنی گفته است ” او می توانست آفریقا را نقد کند. او می توانست تبعیض نژادی را نقد کند, و می توانست و استعمار را با صدای بلند نقد کند. هیچ وقت از هیچ کس مضایقه نمی کرد.”
به خاطر سرسختی و مقاوت لجوجانه عثمانه سمبنی در برابر استعمار و کمبودها همواره از او به عنوان سمبل فیلم آفریقا , نه تنها در کشور و قاره مطبوعش بلکه در سطح بین المللی,یاد می شود.
وی در سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۸۸ جوایز فستیوال فیلم ونیر را به ترتیب برای فیلم های ” مندابی” و ” کمپ تیاروی” کسب کرد و در سال ۲۰۰۴ توانست جایزه ویژه بخش سازمان ملل جشنواره فیلم کن را برای فیلم ” مولادی” از آن خود کند. وی همچنین بنیانگذار اولین جشنواره دوسالانه فیلم و تولیدات تلوزیونی موگادیشو نیز به حساب میاید.
چیک عمار سیسکو Cheick Oumar Sisoko, فیلمساز سابق و وزیر فرهنگ کشور مالی, در سوگ سمبنی گفته است که ” سینمای آفریقا یکی از چراغهای خانه اش را از دست داد.” و چنین است که پروفسور دیاوارا دو روز پعد از درگذشت عثمانه سمبنی می گوید” او بهترین فیلمساز آفریقایی بود . کسی که کار بقیه فیلمسازان باید با مقیاس وی سنجیده شود.”

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

روزگار غریبی ست نازنین

این را برای خودم می نویسم که بعضی چیزها یادم رفته. هم نسلانم به دل نگیرند.
علی جانم.
مدتهاست هوس نوشتن یک نامه برایت را کرده ام. اینجا را که می دانم نمی خوانی. نامه کاغذی نوشتن هم نیمکت چوبی می خواهد و زیر دستی . من هیچکدام را ندارم. از امیدوارم خوب باشی های اول نامه بگذریم. می دانم که خوبی و دنبال یک لقمه نان. یک حرفهایی است که جز به تو نمی شود به هیچ کس گفت. اینجا می نویسمش چون نمی خوانی و با سکوتت هزار بار دلم را نمی لرزانی که آیا گفتن این حرف درست است یا نه.
حرفهای دفعه آخرمان را هنوز مزه می کنم. آن دفعه, مثل همیشه, تو حرف زدی و من باز جوابهایم را خوردم. می خواستم بگویم که نترس. من قدمهای تو را دنبال نمی کنم. نسل من بی آرمان است.
نسل من بی آرمان است. گاهی فکر می کنم اگر جوانی ام را به جای دهه هشتاد در دهه چهل یا شصت می کردم چقدر بیشتر خودم بودم. زندگی درآرمانشهر رفاقت لابد. نمی دانم چرا این روزها همش به فضای داستان یک شهر فکر می کنم. به روایت های محمود.یا داستان قصه های کیمیایی قبل از هشتادی شدن.
علی جانم.
نسل من بی آرمان است. فقط هم این نیست. حرمت نمی شناسد. حرمت بزرگتر نمی داند چیست. خود محور شده ایم. خودمان و پیله خودمان و دیگر هیچ. کسی را راه نمی دهیم. روزگار هم با ما بد کرده. از حق هم نباید گذشت. اما بعضی چیزها حرمت دارند. بزرگتر حرمت دارد. نمک حرمت دارد. حتی عرق خوری هم حرمت دارد. بدی روزگار اینها را هم از ما گرفته یعنی؟
یادت میاید جلوی پدر بزرگ و حتی در آغوشش پایمان را دراز نمی کردیم؟ چرا من اینروزها به این چیزهای احمقانه فکر می کنم؟ چرا دلم می خواهد جایی باشم که پدربزرگی باشد و من روی زمین بنشینم و پایم را دراز نکنم؟
یک جای کار می لنگد.
ما یادمان رفته که روزی قسم به نان و نمک بزرگترین قسمها بود. ما یادمان رفته رفاقت حرمت داشت و قیمت رفیق بیشتر از یک ته استکان عرق بود.
ما به سلامتی هم لیوان بلند می کنیم و وقتی جرعه پایین رفت همه چیز هم با آن پایین می رود. در چشمان هم زل می زنیم و همدیگر را با نگاهمان می دریم. اما آنقدر جرات نداریم که نگاهمان را به زبان بیاوریم . چشم ها پرکار شده اند این روزها.
می دانی. شاید من قرار نیست آدم شوم. شاید هم آدمیت عصر ما این است. اما چه آدمیت کشنده ای. رفاقت ها اسمش شده فیلم فارسی و حرمت ها اسمش شده سنت که باید از آن به ماشین و تنهایی و آپارتمان و نفرت پناه برد. ما حاضریم اسممان را بگذاریم پری کوچک تنهای غمیگین اما ننگ نام سنتی را بر خود نداشته باشیم.
گاهی هم از آنطرف پرت میشویم. تن به رفاقت هر ناکسی می دهیم که تنها نمانیم. تنهایی قرار بود بزرگترین تجربه انسان بالغ باشد. عظیم ترین کشف ها. ما از تنهایی فرار می کنیم. از خودمان و ترسهاییمان فرار می کنیم. ما حتی تنهایی را هم بی حرمت کرده ایم.
هویتمان را کرده ایم یک صفحه شکلاتی رنگ که بیاییم در آن با صدای بلند داد بزنیم ” آه. من چقدر خوشتبختم.” و تو را چقدر دوست داریم و خاطرت عزیز است و در همان حین هم با تصور جویدن گلویت و به لجن کشیدن نامت و خاطره ات و حرمت نان و نمکی که با هم خورده ایم غرق در شهوت شویم.
علی جانم.
زندگی غریبی داریم. شاید بفهمی. خودت دو جوان در خانه داری. می دانم که نمی خواهی و نمی توانی آرمانهای نسلت را به آنها بدهی. همانطور که به من ندادی. همانطور که بقیه به فرزندانشان ندادند. روزگار بد شده است و ما با این بدی روزگار خودمان و ترسهایمان و ضعفهایمان را توجیه می کنیم.
آرمان به زندگی ما بر نمی گردد. تلاش بیهوده است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روزگار غریبی ست نازنین بسته هستند

برای منی که روزمره می نوشتم حالا ننوشتن سخت است. یعنی ننوشتن سخت نیست, دوباره شروع به نوشتن و مرتب نوشتن سخت شده است. فکر می کنم از سوژه خالی شده ام. زندگی همان روال همیشگی را دارد با همان فراز و نشیب ها. روزهای خستگی و آرامش. بدون تغییر و یا صدایی بلند. تکراری نیست. هیچ روز زندگی تکراری نیست. هر روز صدای خودش را دارد. طعم خودش را دارد. می توان همه مزه تلخ یک روز را با خوردن یک هندوانه درسته و تمام شب را خندیدن و در دستشویی گذراندن عوض کرد.میدانی. باید با زندگی لاسید. تنها راهش همین است. یعنی راستش چاره دیگری هم نمانده. وقتی هر روز دستش را میکشد به جاهای از بدنت, تو هم نباید کم بیاوری. تو هم شروع کن به دست به سرو رویش کشیدن. اینطور حداقل دلت نمی سوزد که ازت سواستفاده شده! زندگی را می گوییم ها.
لااقل قبلا نگران درس و دانشگاه و کار و آینده و اینها بودم, شکر خدا دیگر به اینها فکر هم نمی کنم. می آیند و می روند. همانطور که همه این سالها آمدند و رفتند و به ریش ما که خودمان را برایشان کشتیم, خندیدند.
یک مدت هم نگران قیافه و دک و پزمان باشیم. برویم دستی به سر این کله فرفریمان بکشیم. لباس رنگی بخریم. دامن چین دار بپوشیم با کتونی و به هرکه فکر کرد ما احمقیم, لبخند بزنیم یا حتی یکی از انگشتهایمان را نشان بدهیم. دیگر چه کنیم؟
آها. بروم آشپزی کنم و هیچ کس را به محل عشقبازی ام راه ندهم. باور می کنید که من آشپزی هم می کنم و حتی گاهی عاشقانه آشپزی کردن را به هر کار دیگری در این دنیا ترجیج می دهم؟ در آشپزی لذتی است که در هیچ عبادتی نیست. یا دست کم برای من نیست. مهمان بازی هم خوب است. تازگی ها از مهمان بازی خوشم آمده. دلهره مخصوص خودش را دارد و با ولع منتظر تعریف و تمجید های مهمان ها بودن درد خود خواهی آدم را تسکین می دهد. تایید طلبی با صدای بلند آنهم از انسانهای زنده و نه در بخش نظرات! خوب است دیگر.
گرفته ام در یکی از این سایتها آگهی دادم که یک نو آموز تنیس در فلان منطقه دنبال همبازی می گردد. راستش از روی بیکاری بود. حالا نامه پشت نامه که من فلانم و قدم و وزنم فلان است و فلان جا زمین خوبی هم دارد. بیا بازی کنیم. منهم تازه یادم آمده که تمام طول کلاس را با راکت قرضی مدرسه بازی می کردم و حتی راکت هم ندارم و هم دلم میخواهد آخر هفته ها فقط بخوابم. خیلی از خودم خجالت کشیدم. باید از این به بعد سنجیده تر آگهی بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این روزهایم

من تا لحظه باور
خواهم ایستاد
تا خاموشی ناله جغد های شوم
خواهم ایستاد
تا تکرار دوباره صبح
در نقل زمانی مجهول
خواهم ایستاد
تا فرصت اولین نفس،
آخرین حرکت
در اولین بازی خویش
خواهم ایستاد
در این بازی به انگار باخته
تا بردش
خواهم ایستاد
از اینجا. دفتر شعرهای حسام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای این روزهایم بسته هستند

اندر باب راستگویی اعضا و جوارح

در راستایی اینکه باب شده است که برای صحت و سقم گفتار به کپل مراجعه شود,این گفتگوی الن با شکیرا خانم را هم ببینید. شکیرا خانم هم با این ادیبان ما هم عقیده اند که قنبلش هرگز به او دروغ نمی گوید.
لابد چیزی هست که همه این بزرگان در آن هم عقیده اند دیگر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اندر باب راستگویی اعضا و جوارح بسته هستند

They Still Do It.

این پوستر کاری من بود.
ایده از من بود. عکاس هم پسر عمه نازنینمان بود. و این مدل کوچک هم برایان جونیور نوه یکی از همکارانم است. بچه یک شکلات خوشمزه بود که هر ژستی را که میگفتیم در کسری از ثانیه میگرفت.
Untitled-2.jpg
به نظر شما عکس میتواند هدف من را که همان نشان دادن بهره کشی نایکی از نیروی کار کودکان است نشان دهد؟ ( نوشته دو پست قبلی)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای They Still Do It. بسته هستند

خدای من سیاه پوست است.

نمی دانم باید این هنر هفتم را ستایش کرد یا نکوهش.
تمام رویاهای بچگی مان را به تصویر می کشد. آرزوهایمان را در ابعاد بزرگ نشانمان میدهد. داستانهای خردسالی و بزرگسالی. قصه ها رنگ می گیرند و خط ها نقش. خیال پردازی ساده تر شده است. راحت تر می شود لباس قهرمان را پوشید و به خواب رفت. سینما همه چیزمان را راحت تر کرده است. کافی است یک بسته بزرگ ذرت بو داده و یک لیوان نوشابه بگیری و به هرجای دنیا که خواستی سرک بکشی.
اما چه کرده با خیال پردازیمان؟ با آن همه رویاهایی نقش به نقش؟ فکر میکنم با جادوی همین سینما رویاهای همه بچه های عالم شکل هم شده. کسی هری پاتر را به شکلی غیر از آنچه ییتس برایش درست کرده سراغ دارد؟ یا دزد دریایی را غیر آنچه وربینسکی تصویر کرد؟ یا حتی دیگر به جای فکر در مورد تروی قیافه براد پیت دوست داشتنی ( چه واژه مزخرفی برای وصف این نیمه انسان- نیمه خدا) جلوی چشمانمان رژه میرود و حتی شکل شخصیتهای محبوب کودکی مان شده آنچه کریس میلر در شرک می خواهد نشانمان دهد. جنگ ستارگان شده است تاریخ این مردم و بچه ها تا دوازده سیزده سالگی واقعا فکر می کنند که فصلی در تاریخ کشورشان بوده این روبات بازی ها و باور کنید اولین تصوری که از خدا در جلوی ذهنم میاید همین مورگان فریمن دوست داشتنی است.
دلم خیال پردازی های بدون مرز و قالب از پیش ساخته شده میخواهد. از آن مدلها که خودت چشمت را ببندی و شکل بسازی. نه اینکه اولین صفحه را که شروع کردی بدانی که این چه شکلی است و آن مدل موهایش چه مدل.
گاهی دلم میخواست می توانستم از این سینما به طور مطلق دل بکنم و دوباره شروع به خیال سازی و تصویر پردازی کنم اما جادویش قوی تر از اینهاست.
×××
سه روز تعطیل بودم و حاصلش اینها بود: دزدان دریای کاراییب ۳, شرک ۳, مرد عنکبوتی ۳, کوکب سیاه , چوپان خوب , بابل, کازینو رویال,Little Miss Sunshine کوچک و افسانه های پاییزی برای شاید صدمین بار.
برای دیدن این ( بار) سیزده یار اوشن کارم به صدم ثانیه شماری رسیده است. همه مردان خوب خدا را یکجا دیدن شهوت انگیز است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خدای من سیاه پوست است. بسته هستند

بیاید بحث هایمان را شیرین کنیم.

نمی دانم بحث ترجمه خوبی برای argument است یا نه. در هر حال تکلیف پایانی یکی از کلاسهایم پیدا کردن موضوعی و بحث در مورد آن بود. نه اینکه بیاییم و فقط حرف بزنیم. باید به روشی آن را نشان می دادیم. می توانستیم ویدیو بسازیم, شعر بگوییم, نقاشی بکشیم, برقصیم یا هر روش دیگری که به ذهنمان می رسید. در شب پایان کلاس , همه مان شگفت زده شده بودیم از کارهای بقیه.
یکی از بچه ها گیتارش را آورده بود و شعری سروده بود که ” اینقدر این زمین را نگایید”. چیزی بود در مورد گرم شدن زمین و این حرفها. بعد با آهنگ برایمان خواند.
بحث دیگری در مورد تاثیر این آهنگهای رپ و R & B بود بر نوجوانهای سیاه پوست. مدل اتاق دختر بچه ای را درست کرده بود با عکسهای روی دیوار به همراه ویدیو های از بعد از مهمانی های شبانه در بارها.
دو نفر از دخترها هم دوستانشان را به باری برده بودند و ویدیوی درست کرده بودند در مورد اینکه اگر مستید رانندگی نکنید. خیلی ویدویش بی تربیتی بود. برای همین همه خوششان آمد.
بحث دیگری در مورد این بود که چرا بیشتر از فحش در سخنرانی های رسمی استفاده نمیشود وقتی که همه اینهمه در روز فحش می دهیم و فحش ها کلام ما را اثر پذیرتر میکنند. یک تابلوی گنده هم درست کرده بودند پر از حرفهای بی ترییتی .
بعد استادمان کلی صحبت کرد که این واژه شریفه Cunt روزگاری در ادبیات بسیار کاربرد داشته و اصلا هم معنای بد نمی داده , طوری که الان فحش شده و این واژه محترمانه vagina اصلا فحش بزرگی به زنان است چرا که معنایش در واقع غلاف شمشیر است. بعد هم استادمان گفت که من یک بلوز سفارش میدهم رویش بنویسند که من Cunt را ترجیح می دهم. شما هم بروید بخرید.
بقیه بحثها هم جالب بود. از تعریف ازدواج در لغتنامه وبستر که چرا باید بگوید یک زن و مرد تا کار کردن در این اتاقهای پیش ساخته خاکستری گرفته تا نسلی که ام تی وی آنها را ساخته و پولدار شدن تنها آرزویشان است و البته یکی دو تا بحث در مورد جورج بوش عزیزمان و این عراق که دیگر نقل و نبات هر کلاسی در تمام کشور است و اصلا نمی شود که نباشد. آها. یک نفر هم پیشنهاد داد که سیستم نمره گذاری درسها عوض شود و فقط نشان دهد که کلاس را قبول شدیم یا نه. چه بهشتی میشد آن زندگی.
کار من یک پوستر بود بر علیه نایکی عزیزمان. در نقد اینکه نایکی از نیروی کار کودکان در کشورهای درحال توسعه استفاده میکند و یک کفشی را که شاید برایش فقط یک دلار تمام شود به ما دویست دلار می فروشد. نایکی در سال دوهزار و سه قبول کرد که قانون خاصی برای کار کودکان در کشورهای که کارخانه هایش در آنهاست ندارد اما شواهد نشان میدهد که هنوز به بیگاری کشی مشغول است و ما همچنان کفشهایش را بهترین کفش ورزشی میدانیم. ( حداقل خود من هرگز کفش دویدنی غیر از نایکی نخریدم, آنقدر که این کفش نرم و راحت است, حتی وقتی قیمت این نرمی و راحتی را میدانستم و میدانم.)
پی نوشت بعد از اولین نظر: این بحث نیروی کار کودک و حقوق کم و شرایط بد در کشورهای خیلی فقیر, همانطور که روزبه در اولین نظر اشاره کرد, بحث کاملا دو سویه ای است. یعنی آن طرف دعوا هم همین حرفهایی را میزند که روزبه گفت.
من در کارم اصلا به عدد و شماره و شواهد نپرداختم. فقط روی احساسات کار کردم و اصلا سراغ آن بخش قضیه نرفتم. یعنی جای کار برای این نبود. قصدم این بود که وقتی عکس را گذاشتم توضیح بدهم که چرا این عکس اینقدر خالی است. بحث را من کاملا سیاه و سفید جلوه دادم. در صورتی که قسمت های خاکستری رنگش بسیار بیشتر از سیاه یا سفید است. در هر حال ایده های تبلیغاتی و این کمپین ها و پوسترهای تبلیغاتی مخصوصا قرار نیست حرفهای طرف دعوا را هم بگویند.
الان نسخه دیجیتال عکس را ندارم. اما به محض اینکه بدستم رسید عکسش را اینجا میگذارم با توضیحات مخصوص عکس. شاید آنوقت بیشتر بشود روی ایده تبلیغاتی اش, جدا از بخش های خاکستری بحث, صحبت کرد.
در کل این کلاس و بحث هایش را خیلی دوست داشتم. اگر فرصتی دست دهد دوباره با این استاد کلاس بر می دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیاید بحث هایمان را شیرین کنیم. بسته هستند

یک داستان واقعی

پ. ک آدم عجیبی بود. پدر و مادری داشت که عجیب بودند. برادری داشت که می گفتند رفته است خارج و بعضی ها می گفتند در خارج دیوانه شده است. پ. ک بعدها از خارج به من گفت که برادرش خواسته از پشت بام خودش را پرت کند چون در هوا عیسی را دیده بود.
پ. ک و خانواده اش در یک خانه بزرگ در یک خیابان سبز زندگی می کردند. داخل خانه کثیف بود. مادر پ. ک تمام روز کتاب می خواند و پدر پ. ک ساختمان می ساخت. مادر پ. ک خیلی شلخته بود و همه روز کتابهای روانشناسی بلوغ می خواند.
پ. ک قدش بلند نبود, اما کوتاه هم نبود. پ. ک کتاب می خواند. پ. ک عاشق کتاب خواندن بود. با کتابهایش معاشقه می کرد. اما کتابهایش را به دوستانش هم می داد. دلش می خواست دخترها ازش کتاب بگیرند. راستی. پ. ک دختر نبود.
پ. ک یک روز عاشق ر.م شد. ر. م در همان کوچه زندگی میکرد. مادر ر. م کتاب نمی خواند. اما بهترین آشپز دنیا بود و مد را میفهمید و اجازه داده بود هر چهار دخترش ابروهایشان را بردارند. پدر ر.م بنگاه معاملات اتومبیل داشت. ر.م با پولدارترین پسر کوچه که مد را می فهمید و کفشهایش را هر سال مادرش از امریکا میاورد دوست بود. پ. ک این را نمیدانست.
پ.ک هر روز برای ر.م یک کتاب میبرد. ر.م کتابها را نمیخواند. آنها را زیر پایش میگذاشت و به ناخنهایش لاک میزد. پ. ک قلبش تند میزد وقتی مادر ر.م برایش غذا می آورد. پ.ک مادر ر.م را هم خیلی دوست داشت. مادر ر.م دستپختش خوب بود.
تولد ر.م بود. پ. ک برایش یک بغل کتاب نو خرید. دوست پسر پولدارش اما برایش توت فرنگی شکلاتی آورده بود. ر. م به کتابها نگاه نمیکرد. پاهایش لاک قرمز داشت. توت فرنگی ها را می خورد و میخندید. مادر ر.م هم می خندید. پ. ک قلبش درد گرفت.
پ.ک تنها شد. فهمید چرا ر.م کتابهای قطور را بیشتر دوست دارد. آنها زیر پایی های بهتری بودند. پ. ک فهمید

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک داستان واقعی بسته هستند

و من همچنان در حال اثر پذیری ام…

سخته که لیست کرد تاثیرگذارترین ها را. من اصلا کجا هستم که بگویم اینها در رسیدن من به اینجا تاثیر داشتند؟ شاید باید این لیست را وقتی نوشت که به جایی رسیدم. فعلا که دانش آموز بی سوادی هستم که در خم خوب نوشتن زبان مادری اش هم مانده. نمیدانم باید اسم افراد را لیست کرد یا لحظه های چرخش را ( گرته برداری مستقیم) . برای خودم, هر کدام از این خطهای پایین دنیایی حرف نگفته دارند.
به پدرم , بدون شک, بیش از هر کس دیگری در این دنیا مدیونم. آنهمه صبر و متانت و آرامش و احترام. این مرد قدیسیست. پدر نیست. هرچه دارم از این مرد دارم.
کلاس سوم ابتدایی بود. مدرسه هدایت. خانم مشعوف.سه تا بچه دکتر میز اول می نشستند. سمت راست. ردیف اول. همون موقع فهمیدم که همه زندگی ها مثل زندگی ما نیست. همون موقع فهمیدم که بچه دکتر بودن یعنی چه. همون موقع که تولد یکی از اونها به گریه من ختم شد چون کادو ام رل خودم درست کرده بودم و بقیه کادو ها عروسکهایی بود به قد من یا کیف و کفشهای آمده از خارج. همون موقع فهمیدم که دنیا همشه به آن زیبایی که فکر می کنیم نیست.
کتابخونه عمو علی هم بود و خودش شاید. آن جنون خواندن و دیوانه شدنهای هجده تا بیست و دو سه سالگی. آن عاشق شدنهای نوجوانی بود با محمد علی افغانی و سخنرانی کردن با گلسرخی.
دوستی بود در دوره راهنمایی- که من هنوزم خوابش را میبینم- و چشمانم را باز کرد به نامردی های که تا آن روز برایم وجود نداشت. فهمیدم زنها اگر آدم فروشی بکنند به بدترین شکل ممکن آدم فروشی می کنند. اعتمادم را از دست دادم.
” چهره عریان زن در عرب” برای اولین بار در دوازده- سیزده سالگی چشم من را باز کرد به جهانی که برایم غریبه بود. زنی که من بودم و نمی دیدیم. فهمیدم که دنیای زنان همیشه مثل خانه ما نیست. یک عبارت برای خودم درست کردم: ” زن مهجور مانده در تاریخ.”
آقای علیزاده دبیر فیزیک کلاس کنکور من را عاشق کرد.عاشق ریاضی . فحش میداد که درس بخوانم. چقدر دلم میخواست روزی که دانشگاه قبول شدم ماچش کنم اما حزب الهی بود. نمیشد. فهمیدم حزب اللهی ها را نمی شود ماچ کرد.
آن دوسال عمران به من یاد داد و با درد یاد داد که برم دنبال دلم. آن لحظه ای که انصرافم را نوشتم و ردش کردم رفت.
یک آدمی بود صاحب یک رنو پنج سورمه ای و یک جاده ای بود میانبر میان ساری و بابلسر. صاحب آن رنوی سورمه ای و آن راه وسط برکه های پر از مرغ دریایی در بدترین روزهای زندگیم بهترین همراه من بودند. شاید روزی نوشتم از صاحب آن رنوی سورمه ای و آن جاده و آن جنون شب تا صبح راه رفتن ها.
اطاقی بود کثیف و زشت پایین میدان امام حسین. روزی در آنجا فهمیدم که زندگی می تواند چقدر زشت و کثیف و لجن مال شود. از لجن بیرون آمدن خوب بود.
هجده سالم بود. ساعت نه شبی .شروع کردم به خواندن ” وداع با اسلحه” ترجمه دریابندری. وقتی ساعت چهار صبح کتاب تمام شد چنان رعشه ای گرفتم که بی اختیار به اطاق ممنوع پدر و مادرم رفتم و بینشان خوابیدم. نه همینگوی و نه دریابندری شناسم اما رعشه آن شب را هنوز به یاد می آورم. آن شب و شبهای بعد از آن فهمیدم که قدرت قلم یعنی چه. خواستم بنویسم. خواستم قوی شوم.
یک اردیبهشت گرم بود در سال هشتاد. به من نشان داد که معنی دوستی تبدیل شدن به چاه فاضلابی برای مدفوع دوستانت نیست. خوشجالم که آن روز نرفتم کوه.
دیوانگی های شب خوابی بود تو کوه های جاده فیروزکوه. برف و گریه راه سبلان بود. سیلی محکمی به گوشم بود که پاشو راه برو. ستاره شمردنها بود و قصه گفتنها. در کوه یاد میگیری که وقتی خسته شدی برای نفس تازه کردن به پایین نگاه کنی که چقدر راه آمده ای و آرام شوی. گاهی به عقب نگاه کردن خوب است.
اکتبر دوهزار و سه بود. یک روز سرد پاییزی در ترکیه. خانم عبادی به من فهماند که میشود. خانم عبادی تجسم زنده ” شدن” بود. هنوز هم برایم اسطوره است.
مهاجرت اما خورد کرد. مهاجرت بیش از هر سفر دیگه ای تاثیر گذار بود. آن دیوانگی ترکیه و آن بهت سال اول اینجا. بد خورد کرد پدر نیامرزیده. اما خوشحالم که پوستم را کلفت کرد. هرچند هنوز شکننده تر از آن است که خود را پوست کلفت بخوانم. دلم میخواهد پوستم کلفت تر شود.
آن پیرزن شصت و هفت ساله اولین کلاس کامپیوتر اینجایم هم بود که وقتی روز تولدم بهش گفتم پیر شدم و میترسم به من خندید که من پسرم چهل و هشت سالش است و من تازه امدم یاد بگیرم که بروم سراغ یک کار بهتر.
یک شب مستی و گریه هم داشتم همین تازگی ها که یاد آوری کرد به خودم که کی هستم و چه میخواهم. آن مستی آن شب لعنتی شاید تلنگری بود که مدتها بود احتیاج داشتم و جایش خالی بود.
××××
مهران, نازی, پیام, احسان, بارانه, مرجان و مهدی– که بالاترین او را از ما ربود-, خداداد و سیاه هم- که مهمان است, اگر خواستند بیایند و ادامه بدهند. ( ایالت خودمان است. دلمان میخواهد پارتی بازی کنیم. عیبی دارد؟)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای و من همچنان در حال اثر پذیری ام… بسته هستند