تاهوی زیبایمان دارد می سوزد… (…)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اگر جوابی دارید برای این دو سوال, لطفا دریغ نفرمایید.

۱. تا آنجا که من فهمیده ام در مورد تاریخ معاصر ایران – به خاطر سانسورهای قبل و بعد از انقلاب- بهترین منابع کتابهای خاطرات سیاسیون بوده. و بعد هم به طرز عجیبی انگار این سی ساله اصلا جزو تاریخ نبوده و حزب هم فقط حزب الله بوده.
منبع قابل اعتماد برای تاریخ احزاب رسمی و غیر رسمی بعد از انقلاب سراغ دارید؟ چاپ ایران یا خارج از ایران فرقی نداره. هیچ مدرک نوشته شده ای از حوادث دهه های شصت و هفتاد داریم؟ کتاب خاطراتی؟ تاریخ مدون شده ای؟
۲. برای یک عموی کتاب خوان اهل فرهنگ و هنر و سیاست و ادبیات و شعر و تاریخ چه کتاب ( هایی) میشود از خارج از ایران گرفت که در داخل ایران به آن (ها) دسترسی نباشد؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اگر جوابی دارید برای این دو سوال, لطفا دریغ نفرمایید. بسته هستند

تو هرم داغ بی رحم آفتاب …

یکی از مهمان ها سی دی بنیامینش را در ماشینم جا گذاشته. قبلا ریتم آهنگ هایش را شنیده بودم اما وقت نگذاشته بودم که آهنگهایش را گوش کنم یا حتی بفهمم که چه می گوید. رابطه خراب من با موسیقی را که میدانید.
نمی دانم صدایش قرصی است یا نه. تبحری در این زمینه ندارم و مهم هم نیست. به محتوای ترانه و اینها هم کاری ندارم. صدایش به طرز عجیبی برایم خاطره به ذهن آورده است.
جالب اینجاست که هنگام به بازار آمدن این آهنگها من اصلا ایران نبودم و نه بعدش. هیچ خاطره مشترکی هم با کسی یا مکانی با این آهنگها ندارم اما صدایش و موسیقی اش به شدت تهران است. شاید نتوانم منظورم را خوب منتقل کنم. موقع خواندنش, تک تک خیابان های تهران به یادم میاید. ولیعصر پیمایی, کافه نشینی, شب گردی…
شاید هم هرم این هوای تیر ماه است. تابستان اینجا گرمایش شبیه تهران است. تهران بدون دود البته ( که خوب آنوقت تهران نمی شود).
مدل خواندنش و زار زدنش هم آدم را یاد عاشقی های دوران دبیرستان می اندازد. عاشقی مخلوط با ترس و گریه زیر پتو و ضربان تند قلب موقع تعطیل شدن دبیرستان.
بماند که فکر نکنم بیشتر از دو روز دیگر بتوانم سی دی را از اول تا به آخر گوش کنم, اما برایم جالب بود این هجوم خاطره از مکان های قدیمی با صدایی که سنخیتی با مکان و زمان وقوع خاطره نداشت.
پی نوشت مهم: ممنونم از همه دوستان خوبم که تشریف آوردند, نظر گذاشتند یا با ایمیل و تلفن عروسی آبجی کوچیکه رو تبریک گفتن. آدم غرق شادی می شه وقتی می بینه اینهمه آدم با شادی اش شاد میشن. باید وقتی بگذارم و از همه تک تک تشکر کنم. اما فعلا این تشکر پی نوشتی را پیش کش قبول کنید. دنیا دیگه مثل شما ها نداره. نداره نمی تونه بیاره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تو هرم داغ بی رحم آفتاب … بسته هستند

برای بهترینم: منا

تو زیباترین عروس دنیایی. خواهر زیبای همیشه دوست داشتنی من.
تو یادت نیست اما من هنوز آن تاکسی نارنجی رنگ دربستی را یادم است که با بابا گرفته بودش و ما در حیاط بیمارستان بوعلی تو را سوار آن کردیم. من در همان تاکسی اسم تو را انتخاب کردم. این صحنه آنقدر زیبا جلوی چشمم است که هنوز صدای خنده همه و خجالت خودم در گوشم می پیجد. نام تو هم برای ما همه یاد آور آن سالها بود. منا با او نه با اوو. چند بار این را تا به حال تکرار کرده ای که نامت را اشتباه ننویسند؟
تو مهربان تر از آن هستی که مرا به خاطر همه حماقتهای دوران نوجوانی ام نبخشی. هر چند به خاطر بعضی از آن شوخی ها , خودم هم خودم را نمی بخشم. چند بار به تو گفتم که تو را از سطل ماست بیرون در حیاط در یک شب بارانی و سرد پیدا کردیم و تو بچه بابا مامان نیستی چون مثل بقیه ما چهارتا تبخال نمی زنی و مدل دماغت با بقیه فرق دارد؟ چند بار باور کردی و گریه کردی؟ همیشه یک دلیل پیدا می کردی که باور کنی و من هم درست است که ته دلم برایت می سوخت اما بدجنس تر از این بودم که بیاییم دلداری ات بدهم. اما تو که بچه مامان و بابا هستی. می دانی که. می بینی. هنوز هم مرض دارم .
آن داستان آدم فضایی ها را بگو. حتی اگر بتوانم برای داستان سطل ماست خودم را ببخشم برای این قصه آدم فضایی بودنم و مجبور کردن تو به اطاعت از خودم و بعد هم ترس ابدی از دراکولا و قاتلین فیلم جیغ را به تو بخشیدن, نمی بخشم. یادت است قصه از آنجا شروع شد که من داستان باف سیزده چهارده ساله بعد از دیدن یک فیلم مزخرف فضایی پاهایم را زیر پتو بلند کرده بودم که تو از خواب پریدی و ذهن شیطانی من هم همیشه مترصد این فرصتها بود. چند سال عذابت دادم که من فضایی هستم که به شکل انسان در آمده ام و هر شب دوباره تبدیل به موجود فضایی می شوم؟ باور کن فقط هم ذهن شیطانی نبود. آیزاک آسیموف هم موثر بود. تو هم که دل رحم. همه چیز را باور می کردی.
یادت است بعد از دیدن فیلم جیغ رفتی حمام و برق رفت و هیچکس در خانه نبود؟ خاطراتمان را می بینی. همه اش یا قتل است یا دراکولا یا فضایی ها. بعد نمی دانم چه شد یک دفعه آن دختر کوچک که اشکش به مشکش بسته بود یک دفعه بزرگ شد و خانم شد و زیر ابرو برداشت و حتی ماتیک زد. و بعد انگار ما همسن شدیم. همیشه همین است. آدم بزرگها یک جایی می ایستند که کوچکترها به آنها برسند و همه همسن شوند. ما همسن شدیم و دوست شدیم. دوستی با تو خوب بود. خوب است.
میدانی. برای من, تو و رها هنوز همان قنداق پیچیده های درون تاکسی دربستی هستید. چه کنم. سخت است باور کنم آن نوزاد کوچک سفید امشب لباس سفید دیگری را پوشید. تو الماس امشب بودی. زیباترین عروسی که تا به حال دیده بودم و بعد از این خواهم دید.
کلمه کم دارم برای وصف خوشحالی ام. برای اینکه بگوییم شما دوتا چقدر به هم میایید و چقدر زندگی تان زیباست و چقدر آینده تان روشن. کلمه کم دارم برای تبریک گفتن. راستی تبریک خواهر بزرگه چه مدلی است؟ تمرین نکرده بودم.
اما تمرین کرده بودم که اشک نریزم. اما نشد.دیدی که نشد.
زندگی ات زیباست منا. مثل خودتان. مثل عشقتان. خوشبختی تان تنها آرزوی این خواهر بزرگه الان دیگر تنها شده است. شاد باشید. برای همیشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای برای بهترینم: منا بسته هستند

ما راست قامتان, جاودانه تاریخ باقی خواهیم ماند.

1barcelona.jpg
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ما راست قامتان, جاودانه تاریخ باقی خواهیم ماند. بسته هستند

یک مطلب بسیار ساده در مورد روابط انسانی

…اگر مرد لااقل متقاضی بودن و علاقمندی خودش را در جمع برای حفظ ظاهر نشان میدهد و این را دلیل مردانگی خود میداند . زن بیچاره ، حتی این کار را هم برای خودش افت میداند ، زن یاد گرفته خودش را از سکس بی نیاز نشان بدهد. زنانگی برای تربیت ما یعنی بی نیازی از سکس ، زن نیازمند به سکس ، زن خراب است . و زنان یاد گرفتند که اگر مایلند با شخصیت قلمداد شوند ، ماسکی بی نیاز از سکس ، و حتی با کمی اکراه از سکس ، به چهره بزنند. این ها هر دو دو روی یک سکه است. من وقتی که از مردها در اینجا صحبت کردم ، قصدم این نبود که بگویم این مسئله تقصیر مردهاست و یا مردها اینگونه هستند وزنها خوبند. قصدم فرای این بود. قصدم این بود که بگویم در این آتش تربیت جنسی ما ، مردها هم ، هر قدر هم که بخواهند تظاهر کنند که نسبت به رابطه جنسی بازترند و مایل تر ، باز هر دو میسوزند.
ادامه را اینجا بخوانید.
————————-
فکر می‌کنم یکی از مسائل خیلی مهمی که همیشه در اطلاعاتی که به زبان فارسی در دسترس هستند مسکوت مانده، مساله اورگاسم شدن خانم‌هاست.
تصور همگان در مورد اورگاسم شدن خانم‌ها چیست؟ خود خانم‌ها چقدر در مورد نحوه واقعی اورگاسم شدن اطلاع دارند؟
ادامه این مطلب را اینجا بخوانید. ( یکی از صادقانه ترین و درست ترین و گویا ترین مطالبی که من دیدم در این مورد نوشته شده, بدون هیچ رودربایستی و کلمات قلمبه و کشفیات مردانه در مورد ارگاسم زنان. ممنون پریسا جانم از این همه صداقت.)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک مطلب بسیار ساده در مورد روابط انسانی بسته هستند

تقدیم به یک آقایی با سبک قدیمی به خاطر قرار برای “های های” مان.

برخی نگاه ها در سینما سرقفلی دارند. سند خورده اند.
جایی هست در فیلم سیزده یار اوشن که شرایط کار ایجاب می کند خانمی را – که کاره ای هم هست- به دام بیاندازند, یا حداقل عاشقش کنند که در شب مقرر کاری را برایشان بکند.
نقشه که معلوم می شود, اوشن ( جورج کلونی) طوری که انگار اصلا لازم نیست در این مورد حرف اضافه ای زده شود و فقط یک راه بیشتر وجود ندارد, در حالی که با بی تفاوتی می خواهد از اتاق خارج شود رو به راستی ( براد پیت) می کند که ” ترتیب این با تو.”
ناگهان لنی ( مت دیمون) دست پاچه می شود و می گوید که قبلا کار روی این خانم را شروع کرده و فکر می کند موفق هم می شود. همه اتاق یک دفعه ساکت می شود. انگار که جسارتی بزرگ در حضور سلطانی صورت گرفته باشد. لنی با همان دست پاچگی شروع به توضیح دادن می کند و دوربین از صورت بی باور اوشن به سمت نگاه راستی( براد پیت) می رود و این نگاهی است که سندش را در سینما به اسم او زده اند.
نگاهی در مایه های ” به به . بچه ها هم بزرگ شده اند.” یا مثلا ” نمردیم دیدیم جوجه هم پر در آورد.” و آن لبخند مرموز همیشگی که اینبار با بدرقه خامی لنی در محضر سلطنتش همراه است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تقدیم به یک آقایی با سبک قدیمی به خاطر قرار برای “های های” مان. بسته هستند

رنگ طالبیم!

turq2_w_L.jpg
با دوستی دردل می کردم که نمی دانم چرا تازگی ها اینقدر به خنزپنزرهای رنگی علاقه پیدا کرده ام. سالها نه در انگشتانم انگشتری می کردم و نه گلوبندی به گردنم و نه حتی یک گوشواره ساده آویز گوش هایم. حالا هر روز دلم می خواهد تعداد این سوراخهای گوشم را بیشتر کنم و گاهی غبطه می خورم چرا انگشتر به اندازه کافی ندارم. رفته ام مدل این عروسهای هندی که باید تا آرنج النگو می گذاشتند تا موقع کار مادر شوهر صدای جیلینگ جیلینگشان را بشنود از اینجا النگو خریده ام و با ذوقی دستم می کنم و تکانشان می دهم که بیا و ببین.
تازه می خواهم بدهم دستانم را با حنا نقاشی کنند. یک خانم سودانی را دیدم که دست و پایشن را مدل عرب های خوزستان خودمان نقاشی کرده بود. آویزانش شدم که بیا مرا نقاشی کن. قبول کرد بنده خدا.
این عکس انگشترهای خانم اورتگا هم شده این پایین آیینه دق. هی می گویم می روم اصفهان عقیق و فیروزه می خرم. حالا نه که اینجا نباشد, دل می خواهد بهانه بگیرد. نیشابور را می گوییم می روم اینبار به نیت خرید فیروزه. آنهم منی که همین الان فیروزه و سنگ کوهی و عقیق را بگذارند جلویم, نمی توانم تشخیصشان بدهم. دل هوسباز این است دیگر.
دوستم خندید و گفت که از اثرات بالارفتن سن است. گفت که سن که بالا می رود, دلخوشی ها هم تغییر می کند و رنگ و لعاب بیشتر می شود. این هم توجیهی بود لابد.
این عکس بالا هم تزیینی است. نوشتم سنگ رنگی و گوگل جان هم این را به ما داد. دست عکاسش درد نکند. من فقط یک رنگ از این رنگها را دارم. آن فیروزه بالای را.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای رنگ طالبیم! بسته هستند

عرضم به حضور انورتان که…

عرض و غرض زیاد است. فرصت هم به همچنین. نوشتنمان هم می آید, اما اینکه چرا نمی نویسم را اگر شما فهمیدید, یک نامه برقی بزنید و به ما هم بگویید.
چرا همه برنامه هایی که انسان مثلا یک سال برایشان منتظر است همه باید در یک هفته و یک روز اتفاق بیافتند؟
یک شنبه هفته آینده و به قرار فرنگی بیست و چهارم ماه ششم, قرار است جمعی به این خوبی در دانشگاه برکلی برگزار شود. از طرفی در همان اطراف هم مراسم سالیانه جشن و پایکوبی همجنسگرایان برپاست. البته این مراسم دو روز است که روز اولش در ساختمان مرکز مدنی شهر است و روز دوم خیابانی.
حالا در همین هفته, من باید میزبان دوستانی باشم از ایالتهای دیگر. قدمشان روی چشم است البته, اما ساعت پرواز برگشتشان جوری است که در واقع من به هیچ کدام از اینها نخواهم رسید. برنامه شهر گردی ( شهر همان سن فرانسیسکو است برای ما دهات نشین ها) هم دارند اما فکر نکنم شنبه یا یک شنبه بشود.
این هم از این. راستی اگر این نزدیکی ها هستید و نمی خواهید تا شهر بروید , این برنامه جمعه شب همین هفته در مرکز شهر است. بروید و اگر لذت بردید به جان ما دعا کنید.
سر هرکدام از کلاسهای تابستان که می روم, اساتیدشان می گویند که اگر کلاس دیگری- به غیر از کلاس من – را در این دوره کوتاه ( دوره های تابستان شش و هشت هفته ای است) دارید بهتر است کلاس من را حذف کنید. من ولی چون زرنگم , نمی گویم که کلاس های دیگری هم درکارند. فکر می کنم من سرشان را کلاه می گذارم .
یکی از همین کلاسها هم کلاس سیاست داخلی امریکاست که استادش یک سناتور بازنشسته جمهوریخواه است و شاگردانشان دانش آموزان سال اول هیجده نوزده ساله ای که وقتی استاد می پرسد چرا به کشور خود مغرورید جواب می دهند چون ما به فکر مردم کشورهای دیگر هم هستیم.
به خودم قول دادم فقط این شش هفته چشمانم را ببندم . نه دستم را در کلاس بلند کنم و نه یک کلمه خارج از جواب در برگه سوالها چیزی بنویسم و نه حتی در کلاس سوال کنم. فقط نمره ام را می خواهم. بگذاریم آنها هم یک مقدار دمکراسی صادر کنند و ما هم معدلمان را بالا ببریم. عدل است دیگر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عرضم به حضور انورتان که… بسته هستند

انگشترهای سنگ دار بزرگ رنگی

340.jpg
اگر شده به خاطر این انگشترها هم میروم چریکی می شوم.
عشق من به انگشترهای با سنگ رنگی و آنهم در تمام انگشتهای دست, وصف ناشدنی است.
برایم هدیه چراغ نیاورید. انگشتر سنگ دار بزرگ و رنگی می خواهم. برای تمام انگشتهایم.
عکس را از انگشتهای خانم اورتگا, ایشان شکار کرده اند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای انگشترهای سنگ دار بزرگ رنگی بسته هستند