اگر قرار بود من هم سیزده تایی بنویسم بدون شک یکبار شماره سیزده ام می شد دوربین دیجیتال.
خوب است البته. بقیه هم مرا دوربین به دست دیده اند و هم دیده اند که هر دفعه با چه شوقی گله گله عکس می اندازم که بعد از سه سال هنوز می گویند تازه خریدیش؟ متلک است دیگر. باید گفت.
آخرین باری که خودم عکس چاپ کردم را که اصلا یادم نمی یاید. آخرین باری هم که عکس توی آلبوم چسباندم را هم کم کم یادم می رود. دوستان و بستگان که همگی به میمنت و مبارکی عکس های ما را چسبیده به نامه برقی می بینند و یک کلیک روی ضربدر قرمز می کنند و لابد بعد هم نامه را می اندازند در سطل آشغال برقی شان. اصلا بی عظمت شده ایم.
حالا عرض من برای گلایه نیست، دیشب رفتم برای پدربزرگها و مادربزرگها عکس واقعی چاپ کنم. خدا را شکر آنها دیگر برقی مرقی نشده اند. آنها عکس را حالا اگر قاب هم نگرفتد دست‌کم می گذارند چهار گوشه گوبلن قاب گرفته شده زوی دیوار. بعد هم که گوشه عکس ها تا شد لابد گوشه ها را عوض می کنند.
اصلا آدم ها در عکس های چاپ شده زیباترند. خودم را دوباره دیدم و دوستش داشتم و چقدر این چهار سال عکس هایم عوض شده اند. آنقدر که بعضی از عکس ها را برای خودم نگه داشتم.
اگر از سه سال پیش تا حالا در دوربین من عکس دارید بدون تعارف بگویید که چاپ کنم. عکس ها را نگه می دارم. همه شان را. آدرستان را هم نامه برقی کنید. مطمئن باشید برایتان می فرستم.
باور کنید زیباتر از آنی هستید که برایتان چسبانده و فرستاده ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Spices

روی ایوان نشسته ام و به گلهای سیبم نگاه می کنم. حالا دیگر کارم این شده که بروم برگ هایشان را بشمارم که کی زیاد می شوند. صدای در میاید.
پیرزن همسایه است. با یک کارتون به بغل. می گوید دارم می روم به جایی دیگر و این را می خواهم بدهم به تو. بعد می گوید اینها را خیلی دوست دارم اما جایی که می روم نمی شود خوراکی برد. دلم می گیرد. کارتون را می گیریم و نگاه نکرده تشکر می کنم. می خواهم ببوسمش. اما نمی دانم چرا صورتم را جلو نمی برم. راستش اصلا نمی دانم مال کدام واحد است.
در را با لگد می بندم و با کارتون روی زمین می نشینم. قوطی های خاک گرفته ادویه اند. چند بسته جو پرک شده و آرد و سس مخصوص گوشت و اینها هم قاطی شان است و باقی اش ادویه است. در قوطی های رنگارنگ خاک گرفته. بعضی ها را هم در کیسه های پلاستیکی ریخته و رویشان را برچسب گذاشته و اسمشان را نوشته. فلفل را می شناسم. نمک دریا را هم همینطور. یک قوطی بزرگ هست که فکر می کنم جعفری خشک شده باشد. جعفری یا نعنا را نمی دانم. یک قوطی هم چوبک های دارچین دارد. اینها را می شناسم. بقیه اما غریبند. “رز ماری” دیگر چیست؟ “ارگانو”. “ماستر سید”. بقیه اش را اصلا نمی توانم بخوانم. به سرم می زند که بفهمم فرق این فلفل ها که همه قرمزند, اما رنگهایشان یکی نیست را بفهمم. بو کردن همان و به عطسه افتادن همان. زیاد طول نکشید. همینطور نشسته اسم روی زمین و قوطی ها را دورم چیده ام. با اینها چه کنم؟
دست به دامن کتاب لغت می شوم. “رز ماری” می شود” اکلیل کوهی”. سخت تر شد. دوستی زنگ می زند که آدرسی بگیرد. می پرسم می دانی با” ارگانو” چی درست می کنند؟ می گوید می ریزند روی ساندویچ” کلاب”. به مرحمت نه ماه کار کردن در “ساب وی” می دانم که دیگر “ساندویچ کلاب” چه صیغه ای است. بعد می گویم فارسی اش چی می شود؟ نمی داند.دوست “دیت” دارد و مرا بین همه آن قوطی ها تنها می گذارد.
قوطی ها را شستم و یک جایی بین قفسه های آشپزخانه برایشان پیدا کردم که بچینمشان روی هم. استفاده که نخواهم کرد ازشان اما یک خاصیت دارد. همه شان نصفه اند. این بار که یک نفر به هوای لیوان پیدا کردن بیاید در قفسه را باز کند به خودش لابد می گوید این دختر عجب آشپزی است. همه این قوطی ها را تا نصفه استفاده کرده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Spices بسته هستند

امروز

با لاله گوشت بازی می کنم. دست تو روی گونه های من است. چشمانم را می بندم و فکر می کنم پرزهای پره های گوشت را هم می شناسم. چشمانم را که باز می کنم نگاهم به پل دستانم روی سینه ات خیره می شود. جایی که قلبت می زند و دست من هم همراه با آن آرام بالا و پایین میرود.
چراغ سمت تو روشن است. نور به نیمه صورتت خورده است و من به تن برهنه ات نگاه می کنم. غرق خواهشم اما شهوتی در کار نیست. اینبار فقط تو را می خواهم. بدن برهنه ات هم باید جزیی از این تویی باشد که می خواهم.
چرا همیشه وقتی به تو می رسم کلمه کم میاید؟ بدنت را چگونه باید وصف کرد که کم نگفته باشم؟ دستانت از روی گونه هایمم پایین میاید و من دوباره چشمانم را می بندم.
تو خوبی. کلمه دیگری پیدا نمی کنم. به همین سادگی. خوبی و بودنت خوب است. با تو بودن خوب است. در کنار تو حس آن گیاهی را دارم که خودش است اما به شاخه دیگری تنیده و با هم یک ساقه محکم را ساخته اند. با تو ساقه شدن را دوست دارم.
تو خوبی. به خوبی آن کسی که در یک جاده سخت هم صحبت می شود تا سختی سنگلاخ کمتر شود. تو حتی از آن همراه هم خوب تری.
می دانم که اینجا را نمی خوانی. می دانم که می توانم هرچه دلم بخواهد بگویم بدون اینکه نگران سرخ شدن گونه هایم باشم. نوشته های اینجا را از نوشته های پشت کارتی مان هم بیشتر دوست دارم. پشت کارت جای کافی برای حرف زدن – برای از تو حرف زدن- ندارد.
این به هم چسبیدگی, این هرم بدنهامان را دوست دارم. این بی شهوت شهوت زده را دوست دارم. این کنار هم خوابیدن و حرف نزدن و نگاه کردن و لمس کردن را دوست دارم. شرابمان هم لب نزده مانده هنوز. لب تو اما اینجاست.
خوب است که هستی. تو خوبی و با تو همه زندگی خوب است.
امروزمان مبارک.
سال گذشته: امروز

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای امروز بسته هستند

هوسانه عصر یکشنبه

DSC04457.JPG
حاصلش دو گلدان گل سیب سفید و قرمز در بالکنی کوچکمان بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هوسانه عصر یکشنبه بسته هستند

فاصله

ما یک ربع با هم بودیم و ده دقیقه اش را ساکت بودیم. شاید برای همین بود که اینبار دیگر نخواستیم تنها باشیم. باورت می شود من و تو ده دقیقه کنار هم بودیم و ساکت ?
ما باهم بزرگ شدیم. شاید از قنداق. یعنی از وقتی تو به دنیا آمدی. دوماه بعد از من. همسایه بودیم و همسایگی در مرام پدر و مادرهای ما یعنی خواهر و برادر شدن. پدر و مادر تو هنوز عزیزترین هایم هستند.
با هم بزرگ شدیم. شهرهایمان یکی نبود. اما آخر هفته ها را که نگرفته بودند. تا بچه بودیم با ماشین بزرگترها و وقتی عقلمان به ماشین گرفتن رسید دیگر ما بودیم و این جاده. تابستانها هم که وضع معلوم بود.
با هم بزرگ شدیم. دبیرستان رفتیم. تو تجربی و من ریاضی. اما چه اهمیتی داشت. هنوز می شد درسی را پیدا کرد که به بهانه اش شب خانه هم بمانیم. کنکور را بگو
با هم بزرگ شدیم. عاشق شدیم. پسر بازی کردیم. ترسیدیم. خندیدیم. گریه کردیم. راه رفتیم. آرایش کردن یاد گرفتیم. مانتو شناس شدیم. مانتو های آبی مان را یادت است. واقعا به آنهمه متلک می ارزید؟ چند سال قبل بود؟ ده سال؟ دوازده سال؟
ازدواج کردی. با آن مرتیکه کثافت . بدم میامد ازش. تو میترسیدی. خواهرت رفته بود. برادرت رفته بود. تنها بودی. من بودم. شاید ندیدی. چقدر دلم می خواست سر عقدت جواب ندهی. اما تو گفتی و من گریه کردم.
شاید از همانجا شد که جداشدیم. شاید بقیه جوانی ات ماند. شاید وقتی من هنوز مشغول کشف تجربیات تازه بودم تو دستت را بند کرده بودی. نمی دانم. نمی خواهم توجیه کنم. اما این همه فاصله از کجا آمد؟ می دانم که از همان سه سال زندگی ات با آن کثافت آمده است. همان سالها که من حتی دلم نمی خواست گویم که چه می کنم و تجربه هایم چگونه می شکند و بزرگم می کند.
از جهنم آمدی بیرون. خوب بود. اما حالا وقت تجربه هایی بود که من سالها قبل بوسیده بودمشان و گذاشته بودمشان سرطاقچه. چه باید می کردم وقتی دیگر برایم جالب نبود تازه کشفیات تو. ما فاصله گرفتیم. من فاصله را دوست نداشتم.
دوسال قبل باز بهتر بود. هنوز می شد با صحبت از قدیم و قدیمی ها وقت را گذراند. تو بعضی ها را یادت مانده بود و من بعضی دیگر را. هنوز می شد مثل قدیمها نشست و تمام شب را یک نفس حرف زد. خاطره ها هنوز کافی بود.
کاش اینبار همدیگر را نمی دیدیم. شاید هم نباید دیگر تنها شویم. اینطور هر دو می فهمیم که دیگر حرفی برای گفتن نداریم. که تجربه ها چگونه عوض شده اند و دیگر زبان هم را, تاریخ هم را نمی فهمیم. مگر چقدر می شود خاطره های ده سال قبل را تعریف کرد؟ چقدر مگر یادمان مانده از آن آدمها؟
کاش دوباره نزدیک شویم. کاش لااقل نزدیک هم زندگی می کردیم. آن وقت شاید می شد باز خاطره ساخت. هر چند ما نیستیم که خاطره می سازیم. محیط دورمان است که خاطره می سازد و اینجا کسی برای فاصله بین ما دل نمی سوزاند تا دمی را خاطره کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای فاصله بسته هستند

شهود

به سلامتی من دیشب فهمیدم که مایکل داگلاس پسر کرک داگلاس است.
خیلی دیر بود؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شهود بسته هستند

مایکل مور در رادیوی ملی

این برنامه مایکل مور درN.P. R را- که دیروز پخش شد- در مورد فیلم جدیدش از دست ندهید.
از مایکل مور انتقاد می شود که تنها یک طرف داستان را نگاه می کند و بی طرف نیست. او هم در جواب می گوید همه رسانه ها آن طرف را می بینند. من این طرف را. تازه این هم برابر نمی شود.
______________________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مایکل مور در رادیوی ملی بسته هستند

قصه های من و یحیی

یعنی یاد گرفتن اینPush وPull اینقدر سخت است؟
امشب که برای بار چندین هزارم به جای صندوق عقب در باک بنزین را باز کردم تصمیم گرفتم یک تکه کاغذ بگیرم و رویش فارسی بنویسم بکشید و فشار دهید. بعد هم بچسبانمش به دستگیره Push & Pull این مادر مرده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای قصه های من و یحیی بسته هستند

یعنی فرض کن این ها کارشان این است. مهندس اند. بعید که نیست ازشان. از این راه نان می خورند. اصلا عشقشان این است. رفته اند درس خوانده اند که این ها را بسازند. یا اصلا مرض دارند. یا اصلا هیچ چی. مثل من و تو کارگر ساعتی اند. باید کار کنند. اینها را طراحی کنند. آخر تو که اسمت را گذاشته ای انسان عاقل می روی سوار این ها می شوی؟
هیچ چیز در این دنیا نمی تواند مرا وادار کند که بار دیگر چنین چیزی را امتحان کنم. هیچ چیز.
******
روزهای خوبی نیستند. سعی می کنم انکارشان کنم و بگذارم فقط رد شوند. این انسانی که این روزها در من است را نمی شناسم. شاید انکارش راه چاره نیست. باید شناخت و مبارزه کرد. شاید هم همزیستی. اما دوست ندارم در من بماند. خود قدیمی ام را می خواهم.
*****
دو کافه خوب شناختم. عکس ها را که آماده کنم می گذارمشان اینجا.
*****
انگیزه جدیدی برای زندگی پیدا کرده ام. “آی فون” آنهم بعد از تنها یک ربع ور رفتن با آن در فروشگاه اپل. حالا اگر هم یک سال پس انداز کنم و بتوانم بخرمش, مشکل اصلی باقی خواهد ماند که همان حواس جمع و سابقه به شدت خراب در گم کردن گوشی هاست. اگر هم بخرمش باید جوری به خودم بدوزمش. اما آنوقت امکان دارد با خودم گم شود.
******
دو روز آخر هفته که خوب نباشد همه خستگی هفته می ماسد به بدن. حالا باید تا هفته بعد صبر کرد که شاید اتفاق بهتری بیافتد.
*****
آخر هری پاتر را تعریف کنم حالتان را بگیرم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ادعا

توضیح:
این مطلب را فکر کنم ده روز قبل اینجا نوشته بودم. تیر خدا همان شب که ما این پست را هوا کردیم, به ما زد و یک بلایی سر این وبلاگ آمد و یک شبانه روزی به آن دنیا رفت. بعد که مدهوش از آن دنیا برگشت, این پست غیب شده بود. نه در آرشیو نوشته ها بود و نه در خود صفحه.
ما هم گفتیم لابد قسمت چنین بود و آه فیلسوف مورد نظر دامن ما را گرفته. حس نوشتن دوباره اش هم نیود.
تا اینکه دیشب دوستی برایم نوشت که این پست را در گوگل ریدر خوانده و در وبلاگ پیدایش نمی کند. بعد هم برایم فرستادش. حالا ما دوباره می گذاریمش اینجا. ببینیم فیلسوف مورد نظر اینبار هم آه می کشد یا نه.
****
جایی دعوت بودیم و قرار بود برای اولین بار میزبانش را ببینیم. میزبان هم بنده حقیر و منزل را به جهت وبلاگ نویسی دعوت کرده بود. بقیه مهمان
ها هم عده ای هنرمند و فرهنگ دوست و فرهنگ پروران و به قول میرزا علمیون این خطه بودند. بنده خدا میزبان فکر کرده بود ما هم لابد به دلیل وبلاگ نویسی مان چیزی از این حرفها حالیمان می شود.
مجلس به شدت سنگین بود و شرابهای سرخ بود که به سلامتی اهل فرهنگ و علم بالا می رفت. ما هم صم و بکم گوشه مجلس نشسته بودیم و عرق سگی این وری ها را قاطی آب آلبالو می کردیم و سعی می کردیم حرفی نزنیم که آبروی میزبان لااقل نرود. دست کم آنطور ادیبان جمع – که هر کدام دو برابر من اقل کم سن داشتند- فکر می کردند که ماشالله چه جوان برازنده ای. اینجا نشسته و فیض میبرد. خیالشان هم نبود که من همه حواسم به قالی های نطنزی کف اطاق است و ظرفهای نقره اصفهان روی میز.
القصه بحث یکی از حضرات فیلسوف عصر حاضر شده بود و نظریات ایشان در باب انسان شناسی- عرض کردم که , جو بسیار سنگینی بود. دروغ چرا. ما اسم این فیلسوف را قبلا در همین وبلاگهای سخت سخت وبلاگستان خودمان خوانده بودیم. یعنی می دانستیم فلان آدمی هم وجود دارد. در همین حد. نه یک کلام بیشتر. خدایش نه یکی از کتابهایش را دیده بودیم و نه می دانستیم چه می گوید و قصه اش اصلا چیست . الان هم حتی نمی دانم اهل کجاست.
یکی از جوانهای بسیار پر حرارت( اینجا منظور از حرارت ,Hot فرنگی نیست. همان شور و شر خودمان است. به آن بخش حرارتی کاری ندارم.) و البته باسواد جمع رشته سخن را به دست گرفتند که اتفاقا با توجه به نظریان این فیلسوف وضعیت کنونی و نابسامانی امروز ایران هم قابل توجیه است و باید کتابهای ایشان در دانشگاههای ایران تدریس شود و …
من که تازه سرم گرم شده بود و فکر می کردم قیمت این قالی چند هزار دلار باید باشد و چقدر صاحبخانه خوش سلیقه است که گلهای قالی با گلهای تابلو فرش روی دیوار هماهنگ است ناگهان شنیدم که جوان پر حرارت اسم بنده را آورده و می پرسند” به نظر شما اینطور نیست خانم لوا؟”
جمع ساکت شد و من تنها توانستم یک نفس عمیق بکشم و یادم بیاید که باید لبخند بزنم. لعنت به این اسم تابلو که همه یادشان می ماند. سعی کردم لبخندم تا حد ممکن شبیه لبخندهای آنجلینا جولی در اقا و خانم اسمیت بشود. حالا اینکه چقدر موفق شدم را بقیه بگویند. بعد ته استکان عرق را که یک ربعی به دستم مانده بود خیلی روشنفکرانه بالا زدم و وقتی فیها خالدونمان شروع به سوختن کرد من هم لبخند زنان گفتم:
البته دوستان بیشتر از بنده آگاهند و مطالعاتشان حکما بیشتر. اما در همین چند کتابی که من از ایشان خوانده ام متوجه نکته ای شده ام که انسان شناسی ایشان ریشه در فرهنگ غرب به خصوص اروپای غربی و آلمان دارد. حالا اینکه ما این را چطور بتوانیم با فرهنگ ایرانی اسلامی ایران با این تنوع فرهنگی و قومی ربط بدهیم کار ساده ای نیست. به خصوص که انسان شناسی غربی نقطه شروعش انسان تنهاست و در شرق بر عکس این. در هر حال ما چه خوشمان بیاید چه نیاید چیزی که امروزدر جغرافیا به اسم ایران شناخته می شود, فرهنگ یکدست قومی و مذهبی ندارد.
ساکت شدم و دوباره جولی وار لبخند زدم. جمع هم ساکت شده بود که یک دفعه یکی از آقایان – خوشنام فرهنگی این حوالی- رو به من کرد و گفت دخترم من به داشتن جوانهایی مثل شما که اینطور دقیق فرهنگ خودشان و غرب را می شناسند و چنین مطالعات عمیقی دارند افتخار می کنم..
باور کنید بعدش آن آقای فیلسوف مورد نظرو تدریس کتابهای ایشان اصلا گم شد و بحث تبدیل شد که چرا جوانهای ایرانی اینقدر در خارج موفقند. بنده را لابد می فرمودند دیگر.
من هم بلند شدم و رفتم روی ایوان که قلیان بکشم. ولی فکر کنم که میزبان محترم – که اینجا را هم می خواند- تا همین لحظه چقدر به وجود من افتخار کرده بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ادعا بسته هستند