رویا با طعم فیروزه

قصه آن بازرگان را یادتان هست که سه دختر داشت. هنگام سفر شده بود و دخترانش را گرد آورد و پرسید که هر کدام چه می خواهند؟ یکی آینه ای خواسته بود که هر بار که در آن نگاه می کند جوان تر و زیبا تر شود و دومی را یادم نمانده اما سومی “آه ” می خواست؟
حالا دنیای خیالبافی های بچگی من با این قصه ها بماند… پدرم امروز از سفر بر میگردند. ما را اما جمع نکرده بود که بپرسد چه می خواهیم. اما من ته دلم همانقدر که دختر آخری “آه” می خواست ,انگشتر فیروزه می خواهد. نهایت تلاش خودم را در این مدت سفر کردم که در لفافه و دنیایی از ایهام و اشاره نیت پلیدم را بفهمانم. حالا باید تا شب منتظر بمانم ببینم پدر چقدر در درک الفاظ پر رمز و راز بنده موفق بوده اند!!!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای رویا با طعم فیروزه بسته هستند

آدم آهنی

امروز روز مشاغل بوده ظاهرا تو این منطقه آموزش و پرورشی که محل کار من هم اونجاست. به همین مناسبتاز سازمانهای محلی و پلیس و آتش نشانی و این جور جاها دعوت کرده بودند که یک نفر رو بفرستند که برای بچه ها صحبت کنه. من هم از طرف اینجایی که کار می کنم رفتم.
یه مدرسه ابتدایی بود. نمی دونم اگه بخوانم این منطقه شهر رو با جایی- مثلا تو تهران- مقایسه کنم کجا رو باید بگم؟ خانی آباد شاید. نمی دونم. یک منطقه محروم شاید در یک کلان شهر.
بچه های کلاس پنجم بودند. ده و یازده ساله. معلم هم توی کلاس بود. یک معلم با قیافه کاملا رایج معلمی. کت و دامن و عینک و موهای روی شونه. فکر نکنم بهترین معلم این حوالی رو دیده باشم.
اولش از خودم گفتم و اینکه از کجا اومدم و سعی کردم تو نقشه ایران رو پیدا کنم و بهشون نشون بدم. مسلم بود که هیچ تصوری از آسیا غیر از چین و شاید هم تایلند نداشتند. بعد هم خوب از کارم و اینکه کار کردن تو سازمانهای کوچک محلی چه مزایا و معایبی داره حرف زدم. بماند که طول کشید با لهجه نچسب من هم ارتباط برقرار کنند و بعضی ها گفتند که شبیه فرانسوی ها حرف می زنم. ( احتمالا فقط در مورد لهجه فرانسوی چیزی شنیده بودند و منتظر بودند جایی به کارش ببرند).
بعد ازشون خواستم در مورد خودشون حرف بزنند. اینکه در آینده می خواهید چه کاره شوید. اولا که به طرز عجیبی انگار هیچ وقت در این مورد فکر نکرده بودند. یادمه ما همیشه – شاید از چهار سالگی- برای این سوال جوابی تو آستین داشتیم. سیر تحول خود من در مورد جواب این سوال به ترتیب اینطور بود: جراح قلب ( برای دو سال) فضا نورد ( ده سال) و بعد هم استاد دانشگاه ( نمی دونم چند سال). حالا من خیلی قانع بودم و خیلی تغییرش ندادم. اما یادمه همیشه این سوالی بود که وقتی یکی از بزرگترها بچه های چهار پنج ساله رو گیر میاورد و می خواست سر صحبت رو باز کنه ازش می پرسید. این بچه ها انگار بار اولشون بود این سوال رو می شنیدند.
ازشون خواستم فکر کنند. ببینند چقدر به کار پدر و مادرشون علاقه مندند. دلشون می خواد اون کار رو ادامه بدند یا نه. یکی دستشو بالا کرد و گفت که پدرش تو زندانه و اون هم می خواد اون شغل رو ادامه بده. بقیه بچه ها خندیدند و معلم هم یک چشم غره ای رفت. یکی دیگه هم گفت که مادر اون هم تو زندانه. بعد من یه ذره حرف زدم که خوب اگه زندان باشید که دیگه نمی تونید برید با دوستاتون بازی کنید یا برید خرید. یکی پرید تو حرفم که زندان خوبه چون مجانی می تونه خالکوبی بگیره. حالا بیا جواب پیدا کن. سعی کردم جبهه نگیرم. گفتم من هم خالکوبی رو دوست دارم اما هیچ وقت جراتش رو نداشتم که برم زیر سوزن. اما این دلیل خوبی واسه زندان رفتن نیست.
این جور حرفها باعث شد که یه ذره سر صحبت باز بشه. تقریبا همه یا می خواستند خواننده بشن یا بازیکن فوتبال. جواب چرای همه هم این بود که خواننده ها – که اونها اسم خواننده های رپ رو آوردند- همه پولدارند و خونه و ماشین دارند. یکی از پسر ها هم گفت که خواننده ها همیشه دور و برشون پر از زنهای لخت هست. یکی هم گفت که می خواد ریس گنگ بشه و همه ازش بترسن.
هیچکی نمی خواست دکتر بشه یا فضا نورد یا معلم یا پلیس. من منتظر بودم تو اون منطقه بشنوم که کسی میخواد پلیس بشه- چون فکر می کردم شاید پلیس یه جور قدرت داشته باشه . معلم هی به من نگاه می کرد و می گفت ببین. اینجا همه چی همینطوره.
من هیچ وقت در ارتباط با بچه ها موافق نبودم. همیشه خیلی سخت گیرانه به بچه ها نگاه می کردم و می کنم اما امروز یک حس خیلی عجیبی دارم. حسی که مسلما تلخ هست. نمی دونم. شاید به خاطر این بود که حداقل خودم در بدترین شرایط رویا بافی رو از دست ندادم. شاید قدرت رویاهام خیلی بیشتر از قدرتم در دنیای واقعی بود. شاید برام عجیب بود دیدن بچه ده ساله بدون رویا.
خلاقانه ترین جواب رو یک دختر ساکت ته کلاس داد وقتی سوال رو مستقیم از خودش پرسیدم. گفت که می خواهد آدم آهنی بشه. چون آدم آهنی هیچی نمی شنوه و هیچی نمی بینه.
ترسناک بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آدم آهنی بسته هستند

هوو

آخرش این مرد کار خودش رو کرد.
چرا زودتر نفهمیدم؟ چرا گذاشتم اینطور تو همه این سالها با احساسات من بازی کنه؟ چرا من اونقدر خر بودم که بهش اجازه دادم همه این سالها من رو کنار خودش بنشونه و نفهمیدم که آخرش همه اون قربون صدقه ها رو به صدای زنی غریبه می فروشه؟ همیشه وقتی که انتظارش رو نداری اتفاق می افته. همه ادعاهام باد هوا شد. من رو باش که به خاطرش چه کارها که نکردم. چقدر از خودم و از همه اون صحنه های خوب گذشتم و سرم رو پایین گذاشتم و فقط خوندم و خوندم و نگاه کردم. این حق من بود که بعد از اینهمه سال سرم هوو بیاره. حق خود خرم بود.
تو همه این سالها هر جا که می رفتیم دست اون به فرمون بود و دست من به خوندن. کتاب پشت کتاب بود و کاغذ پشت کاغذ. کورمال کورمال تو کوه و دره باید حواسم رو جمع می کردم که راهی رو اشتباه نریم. که سر از ناکجا در نیاریم. تو بارون و تو آفتاب و برف. من حتی عینک آفتابی هم نمی زدم که نکنه خوب نخونم و یه جاده رو جا بندازم. جاده یکم رو اگه من نبودم چطور می تونستی تموم کنی؟ چطور تو اون جزیره پر از جوونور صحیح و سالم می موندی اگه من نبودم؟ اون بیابونی رو که دوسال پیش گم شدیم چطور؟ اون رو هم یعنی یادت رفته؟
یادته همیشه نازم می کردی و می گفتی من بهترین کمک راننده همه دنیام؟ یادته می گفتی بدون من سفرهات معنی نداره؟ یاده می گفتی من ستاره راهنمای تو تو شبهای ظلمتم؟ این بود حق من؟ این بود نتیجه همه این سالها نقشه خونی برای تو؟
رفته سرم هوو آورده. دل و دینش رو باخته به صدای اون زنیکه هرجایی.
جی پی اس لعنتی!!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هوو بسته هستند

بچه ها! متشکریم.

تعطیلات طولانی و خوبی بود. لازمش داشتم و خوشحالم که خیلی بهتر از اونی شد که می خواستم و حتی تصورش بود. قصد داشتم که شبی یک عکس اینجا بگذارم اما از همون شب اول فهمیدم که اون شبهای عزیز رو اصلا نباید دمی در اتاق هتل گذروند. گناه کبیره بود. در هر حال امروز روز اول کار و دانشگاه بعد از یک تعطیلی ده روزه از کار و سه هفته ای از دانشگاست.
درد دستم به محض اینکه هواپیما تو فرودگاه سکرمنتو نشست دوباره شروع شد. بعد از ده روز. واقعا نمی دونم چه کنم. شرطی شدم؟ یا حساس یا اصلا نمی دونم چی. به کل یادم رفته بود دردش. شاید باید به طور جدی پیگری کنم ببینم چیه. هر چند بی معنی هست اگه درد عضله یا استخوان بود و این مدت اصلا سراغم نیومده باشه.
حوصله وبلاگ نویسی نداشتم اما خوندن خبر قهرمانی بچه های نوجوان تیم ملی والیبال بغض آورد به گلوم و وادارم کرد که بنویسم. یادم نیست چه سالی بود که یه مسابقاتی تو اصفهان بود و ما قهرمان شده بودیم و مسابقه عصر بود و یه دفعه دیدیم همه تو خونه داریم گریه می کنیم. محمودی بود اون سالها و اسمهای بقیه رو یادم نمیاد. مبارک بچه ها باشه.
اگه این طرفها هستید- یا حتی نیستید- خبر دار باشید که روز شنبه بیست و دوم سپتامبر به همت برو بچه های کلاب ایرانی دانشگاه سن فرانسیسکو یه نشست یک روزه ای به اسم ایرانی ها در اینترنت قراره برگذار بشه. برنامه کنفرانس از ساعت نه صبحه تا پنج بعد از ظهر. من آدرس و نقشه و بعد جزییات برنامه رو اگه خبر دار شدم اینجا می ذارم. اما فعلا این تاریخ رو داشته باشید. چه خوبه که اگه امکان مسافرت از راه های یه ذره دور تر رو هم دارید بیایید. اگه خواستید به من ایمیل بزنید. من این بچه ها رو می شناسم و می تونم قبل از اینکه جزییات برنامه به دستم برسه بهشون خبر بدم.
دلم می خواد جزییات اون مسابقات اصفهان رو یادم بیاد که بیام اینجا بگم. کسی اسم بچه های تیم ملی اون سال رو نداره؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بچه ها! متشکریم. بسته هستند

تعطیلات

DSC04933.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تعطیلات بسته هستند

برای دوست خوب بزرگم

آدمهای بزرگ دلشان هم بزرگ است. مال تو که حتی از بزرگ هم گذشته. دریا شده. آدمهای بزرگ در دلهایشان هم بزرگ می شود. غصه هایشان هم. دلتنگی هایشان هم. مثل همان شادی کردن هایشان که ساده است اما بزرگ و عمیق.
می دانم از چه حرف می زنی. تو آنقدر دوست داشتنی هستی که حتی دلت نمی خواهد خواننده هایت هم- که به قول خودت پنجره تو را باز می کنند- دلشان بگیرد از دلتنگی تو. به قول خودت گناه آنها چیست؟ اما می دانی؟
ما برای خودمان می نویسیم. یعنی شروع کردیم به نوشتن برای اینکه از تنهایی در بیاییم. تنهایی به تعداد خواهر و برادر و فرزند ربطی ندارد. می توانی بین هفتاد میلیون همزبان باشی و باز هم تنها. دلمان تنهاست و کاری اش نمی شود کرد مگر اینکه باورش کنیم. بعد تمام خوبی های دنیای واقعی ات هم آمد در پنجره نوشتنت. همانطور که همه بیرون صفحه دوستت دارند صفحه ات هم دوست داشتنی شد. بعد قالب ساختی. نمی دانم شاید اینجای نامه را به خودم بگوییم که گاهی از قالب ساخته شده خودم بدم میاید. روزهایی هست که آنچنان با آدم نوشته ها غریبه می شوم که فکر می کنم پنجره را باید بست. اشتباهی آمده ام.
تو دلت خیلی بزرگ تر از من است. اما من هم پررو تر از آن هستم که جلویت از خودم حرف نزنم. می دانی؟ اگر بخواهی بترسی که بقیه چه قضاوت می کنند و حالا پیش خودشان می گویند” ها ها این هم آن مادر و کارمند و زن و انسان نمونه ای که می شناختیم. این هم که یکی است مثل ما”. معلوم است که ما یکی هستیم مثل بقیه. کی گفته که یک زن یک انسان موفق دلش نمی گیرد و دعوا نمی کند و گریه نمی کند و با ریسش حرفش نمی شود؟ اصلا چه اهمیت دارد که من خواننده چه فکر می کنم؟ یعنی مید انی یک وقت هایی در کمال بی رحمی باید یادت بیاید که اینجا صفحه خودت است و باید برای دل خودت بنویسی. بعد باید بگویی قبر بابای خواننده. خوب بدش بیاید. بفهمد که من امروز حالم بد است. حالا چه اهمیت دارد فرضیه ببافد که تو افسردگی مزمن گرفته ای یا با سر و همسر و فرزند دعوایت شده یا ریست تو را اخراج کرده یا اصلا چه می دانم فرض کن بخندد به تو؟ واقعا مهم است؟
می دانم که آنقدر مهربانی که دلت نمی خواهد هیچ کس را از خودت برنجانی. مسله رنجاندن نیست. من هم خواننده هایم را دوست دارم و برای تک تکشان که منت می گذارند و اینجا را می خوانند ارزش قایلم اما این صفحه من است. گاهی دلم می خواهد بند بشکنم. حداقل من قالب را دوست ندارم. دلم می خواهد خود خودم باشم. اگر پریودم ,خسته ام, کارم را دوست ندارم, بریده ام و کلافه ام سردر گم و از زمین و زمان متنفر نمی توانم بیایم اینجا و از گل و بلبل بگویم. این صفحه را دیگر از دست نمی دهم. گاهی فکر می کنم شاید اصلا شناخت این همه آدم پشت صفحه ها درست نبود. فکر می کنم آزادی عملم را گرفته ام. اما برعکس تو که مهربانی و می خواهی همه را راضی نگه داری من بی ادبم و تلخ. به رویشان می آورم که من را با من نوشته قاطی نکنند.
روزهایی هست که دلت می خواهد با کسی حرف بزنی. تلفنت را می گیری و از الف تا ی می روی اما دریغ از یک اسم که فکر کنی تو را می فهمد و برایت وقت دارد. فلانی الان سر کار است و فلانی سر کلاس و آن یکی چه می فهمد من چه می گویم و به آن دیگری چه ربطی دارد. ششمی را که اصلا ولش کن و هفتمی هم ماه هاست زنگ نزده. چند بار برایت پیش آمده؟ چند بار برای همه ما پیش آمده که بین این همه شماره حتی یک نفر را نداشته باشیم که گریه کنیم و غر بزنیم و بدانیم که قضاوت نمی کند و کار ندارد و ما را از سرش باز نمی کند؟ یا اگر بالاخره یک نفر را پیدا کردیم آنقدر نزدیک باشد که بشود چای عصر را با او خورد و گپ زد؟
حرفم زیاد شد و مثل همیشه رشته کلام گم. فقط خواستم یک مقدار از پررویی های یک جوان خام هم بگویم که تو را از صفحه ات شناخت. صفحه ات را برای خودت نگه داشته باش . ما زمینی ها ساخته شدیم برای قضاوت کردن. بگذار ته دلشان فکر کنند که تو افسردگی مزمن گرفته ای یا سر و همسر و فرزندانت را ترک کرده ای یا چه می دانم مثل آن خواننده همیشه نگران من فکر کنند که در آستانه جدایی هستی. تو یک انسانی. حق داری ناراحت باشی و دلتنگ. حق داری گریه کنی تا خالی شوی. حق انسانی خودت را به خاطر قضاوت بقیه از خودت نگیر.
من خیلی حرف زدم و پرت و پلا زیاد گفتم. مهربانی ات یک دریاست و دلت از آن هم بزرگ تر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای برای دوست خوب بزرگم بسته هستند

هذیان

یک جای کار می لنگد.
مانده ام در نوشتن. یک ساعت است که می نویسم و پاک می کنم. نمی توانم شرح مرض بدهم. مرضش آنقدر دردناک است که از نوشتنش هم ته دل می سوزد. نوشتنی که همیشه تسکین دهنده بوده حالا شده تشدید کننده درد.
نامش لابد همان خود آزاری است. اینهمه گشتن و نشانی اش را پیدا کردن که چه؟ اینبار چه بازی را می خواهی شروع کنی؟ این دردی که الان می کشی کافی ات نیست و باید با چشم خودت ببینی و ذره ذره آهن داغ شوی؟ باید استخوانهایت را هم بسوزانی تا باورت شود که این ها بازی است و تو خودت را مسخره کردی؟
تمام شده و رفته. این را هزار سال است که داری به خودت می گویی. حالا نمی خواهی باور کنی خنده هایش واقعی است باید به خنده های خودت برگردی. تو هم واقعی نیستی. غریبه که نیستیم. لابد نیست دیگر. وگرنه همانقدر لبهای او شادند که لبهای تو. تف به هر چه عکس. تف.
چرا اینقدر به قیافه من نمیاید که سیگار بکشم؟ چرا هر دفعه سیگاری آتش می زنم, باید بخندم و تمام حس تلخش را تمام کنم؟ الان هم می دانم اگر بروم آن وینستون از ایران را رسیده را از کشوی بغل تخت در بیاورم و با ناشیگری همیشگی ام فندک روشن کنم باز هم می زنم زیر خنده. دلم می خواهد تلخ بمانم.
این درد تلخ ماندن و تلخ کردن هم لابد از مشتقات همان مرض خود آزاری است. چقدر اسم ها زیاد شده اند. نمی شود ساده کرد همه اینها را و فقط گفت نزدیکم نیایید که حالم از همه خنده هایتان بهم می خورد و دلم می خواهد خنده بر لبهایتان بماسد و همانجا بمیرید؟
___________________________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هذیان بسته هستند

قصه های من و یحیی -2

رانندگی باعث شده من بعضی قوانین فیزیک یادم بماند.
یادتان است یک جایی بود می گفت که جرم اجسام بر یکدیگر نیروی جاذبه دارند و مثلا این جرم زمین است که باعث می شود جاذبه ایجاد شود و ماه دور زمین بچرخد؟ ( حالا یک چیز در همین مایه ها)
خوب آن وقت من چرا نباید بترسم وقتی با سرعت بالا در کنار یک تریلی نمی دانم چند چرخه درحال رانندگی ام؟ اگر جرم تریلی به جرم یحیی نیروی جاذبه وارد کند و بینوا را به طرف خودش بکشد, چه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای قصه های من و یحیی -2 بسته هستند

یکی می مرد ز درد بی نوایی…

دست هایم درد می کنند. دست راستم بیشتر. فکر می کردم درد استخوان است. یک مدتی بود – شاید چند ماه- که موقع تایپ یا رانندگی یا حتی گاهی موقع راه رفتن یک دفعه انگار استخوان بین مچ و آرنجم سوزن باران می شد. چند لحظه هم بیشتر نبود. ول می کرد.
هفته قبل درد شدید شد. بازوی سمت چپم هم درد گرفت. زانوی پای راستم هم. درد آن شب را هر جان کندنی بود با ایبوپروفن و ویکس و این حرفها به صبح رساندم و دیروز نوبت دکتر داشتم.
ما یک دکتر هلوی تپلی جیگر داریم که عاشقمان است ( یعنی خودش اینطور می گوید) و ما هم عاشقشیم. از این چکش های کوچک فلزی زد به همه جایم. دست و پا و زانو و بعد هم گفت با من مسابقه مچ ( از همانها که هر کسی دست آن طرف را خم کرد, برنده است) بده و بگو کجایت درد می گرفت. یک ساعتی از این ادا و اطوارها در آورد و بعد هم گفت:
هیچی ات نیست. عصبی هست. درد عصب است. مال استخوان نیست. یک مقدار آرامش به زندگی ات بده. فکر نکن. شب زود بخواب. صبح دیر بیدارشو.با نهار و شام شراب بخور. عصرها برو راه برو. برو کایاک سواری کن. شنبه ها و یک شنبه ها بزرگراه یکم را بگیر و ببین به کجا می رسی. به هیچی فکر نکن. کارت را سخت نگیر. یک ترم درس نخوان. تعطیلات برو. شنا کن. برو مدل موهایت را عوض کن. لباس نو بخر. غذای خوب بخور. به خودت برس. آرایش کن.
اصولا به خاطر اینهمه “خوشحال” بودنش است که من عاشقشم. آخرش هم که مرا ماچ کرد که برود بهش گفتم حالا یک قوطی ایبوپروفن بنویسد که من دست خالی بیرون نروم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکی می مرد ز درد بی نوایی… بسته هستند

کابوس

کسی تا به حال بوده که از وقتی نوشتن یاد گرفته شروع به نوشتن خواب هایش کرده باشد؟
فرض کنید الان می توانستید بخوانید که در فلان روز مرداد ده سال قبل چه خوابی دیده بودید؟ چه کسی در زندگیتان بود یا وحشتتان از چه بود؟ ترسناک است مگر نه؟ آن هم ما زمینی ها با این قدرت خارق العادمان در فراموشی آنچه را که دوست نداریم یا از آن می ترسیم یا شرمساریم.
من وقتی از خستگی در حال مرگ نباشم خواب می بینم. در فاصله بین ترم ها شاید هر شب. شاید هم همه انسانها همه شب خواب می بینند. به همه کاری ندارم. خودم را می گویم. لابد از این خوابها هم صدی نود یادم نمی ماند. چه می دانم. دکتر خواب که نیستم.
دیشب خواب دیدم یکی از خاله هایم می خواهد با فتحعلی اویسی ازدواج کند و من گریه کنان به سراغ شرلوک هولمز می روم که برایم ثابت کند فتحعلی اویسی یک قاتل سریالی است. دفتر شرلوک هولمز در یکی از کوچه های بین میرداماد و ظفر بود. کوچه ای به اسم گلایل.
___________________________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای کابوس بسته هستند