نمی‌گویم پنج سال پیش، نه حتی یک سال پیش بلکه همین ماه پیش، دو ماه پیش به من اگر می‌گفتند که یک روز دوتایی هایی می‌شوید و دیوار «خانه‌تان» را رنگ می‌کنید می‌گفتم شما مرا هیچ نمی‌شناسید. الان که های هستیم و من تمام هیکلم رنگی شده و ایستاده کنارم و می‌گوید این دیوار را بگذار برای فردا،‌ مبهوت به خودم می‌گویم که خودم هم خودمم را نمیشناسم.
فکر می‌کنم که آنقدر خسته ام که دیگر نه به هیچ چیز نه می‌گویم و نه می خواهم یا می‌توانم تصمیمی بگیرم. همه جانم خسته است. به خودش هم این را گفتم. گفتم فکر کن من یک چشمه بودم که می‌جوشیدم آن وقت‌ها. عشق به تو فقط یک بخشش بود. جانم پر بود. اما هی کم شد و هی خشک تر شد. گفتم اگر می‌توانی پرش کنی بیا مرا بردار ببر هر کجا که می‌خواهی. من فقط خودم نمی‌توانم تکان بخورم. جانی برایش ندارم. تمام شده ام و تو هم همراه با من، در من تمام شدی. گفت که می‌خواهد پرم کند. که می‌تواند. که می‌خواهد.
اما دلم از این می‌سوزد که دیگر چیزی در من برای لذت بردن نمانده. که من دیگر حسی ندارم و چیزی نه هیجان زده ام می‌کند یا حتی دیگر برایم معنی دارد. یا مهم است. دلم از این می‌سوزد اما تا بوده همین بوده. همیشه یک ور ماجرا می‌لنگیده. برای همین است که رابطه عاشقانه سوزان که دو طرف یک جای داستان ایستاده باشد خیلی نایاب است. سن که بالاتر می‌رود نایاب تر می‌شود که این زمانها با هم سینک شوند.
برای همین است که نمی‌توانم کلمه دوست دختر یا دوست پسر را روی خودمان/ یا خودم تحمل کنم. بسکه نیستیم. بسکه هیچ وقت شبیه هیچ کدام از دوست دختر دوست پسرهایی که می‌شناسم نبودیم. درست است که هر جوری بالاخره یک جوری است اما این جور ما هیچ جوری نیست. جور دلپذیری هم نیست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.