به نگار می‌گویم که دمت گرم که رفتی ایران و داری -با همه بدبختی‌هایی که کارت دارد (چون دارد) دارد کار می‌کنی. اگر من سواد تو را داشتم و امکان داشت که بتوانم این کاری را که تو می‌کنی بکنم، فکر نمی‌کردم بروم و بخواهم حالا برای زندگی روزمره اینطور «مبارزه» بکنم. اسمش مبارزه است، چون کاملا برای یک سری چیزهای بدیهی باید جنگید. من احساس می‌کنم دیگر نه نای این مبارزات روزمره (یا کلا هرچیزی را که اسمش مبارزه باشد)‌دارم و نه (متاسفانه) دلیلی برای آن می‌بینم. یعنی آنقدر احساس پوچی و ناامیدی ام بالاست که فکر نمی‌کنم این کارها چیزی را تغییر دهد. (یعنی می‌دهد. من در خودم نمی‌بینم که اینکار را بکنم.)‌
وقتی حرف می‌زند، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که دمت گرم. بعد کله ام را بندازم پایین.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.