در بیست و سه روز گذشته جمعا چهار بار از خانه -به مقصدی غیر از پارک سگ‌ها و فروشگاه مواد غذایی- بیرون رفته‌ام. تولد مریم، دیدن مادرم در روز مادر، خرید سوپ برای سحر که مریض بود و جلسه دفاع آرزو. هر چهار بار هم یک جایی -خیلی زود- نفسم گرفت و بعد تا جایی که توانستم ادبم را نشان دهم مقاومت کردم و بعد خدا حافظی کردم و زدم بیرون. این نفس گرفتن از جنس آن چیزی که سال‌ها قبل بود و بعد فهمیده بودم اسمش بیماری اضطراب است فرق دارد. دیشب که برای خودم مست شده بودم یک آن فهمیدم که مرگم چیست. این است که احساس انفصال دارم. نه اینکه به جمع تعلقی احساس نکنم. حتی به خودم هم تعلقی احساس نمی‌کنم. یعنی خودم را از خودم جدا می‌بینم. از بیرون به خودم نگاه می کنم. نمی‌دانم حالا شاید اثر الکل بود. اما الان هم که تکه‌های پازل را کنار هم می‌گذارم باز به نظر درست می‌رسد. یک آدمی دارد زندگی می‌کند. به پارک سگ‌ها می رود. غذا می‌خورد، کار می‌کند، برای دوست‌هایش کیک یا سوپ می‌خرد. به سگش غذا می‌دهد. ادیت می‌کند. می‌نویسد. دنبال کار می‌گردد. جواب ایمیل‌ها را منظم می‌دهد….من می‌توانم از بیرون به این آدم نگاه کنم. این آدمی که دارد الان این‌ها را می‌نویسد آن آدم نیست.
ترسم از انفصال از بقیه نیست. یا درست می‌شود یا نه. اهمیتی هم ندارد. اهمیتی هم ندارند. اما اگر به خودم بر نگردم…شاید هم بر نگشتم. نمی‌دانم. دورم. خیلی دورم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.