لوبیاپلو برای ما هیچ وقت غذا نبود. بخشی از یک فریضه مذهبی بود. فریضه این بود که او بیایید سنتاباربارا. از سر شب تا نصفه شب علف بکشیم، نصفه شب تازه لوبیا پلو درست کنیم با دو سه قالب کره و بعد قابلمه را برداریم ببریم لب دریا و آنقدر بخوریم تا دیگر نتوانیم حتی برگردیم خانه. فریضه به همین اندازه حیوانی بود. 

از آنجا که آدم وقتی های است، حتی سنگ هم به دهانش خوشمزه است، ما هیچ وقت نفهمیدیم که لوبیاپلوهای من واقعا خوشمزه اند یا ما اینطور فکر میکنیم. بعد از سنتاباربارا سنت را -بدون اقیانوسش- ادامه دادیم و همچنان نمیفهمیدیم و البته اهمیتی هم نداشت. به دهان ما اصل بهشت بود.

تا اینکه بالاخره زمانی رسید که دلمان لوبیاپلو خواست- یعنی دل او خواست که مرا از دپ بیاورد بیرون و باید یک بهانه پیدا میکرد که مرا بفرستد توی آشپزخانه. آشپزی همیشه حال مرا خوب میکند. اما من که در ریهب سه ماه ام و او هم گفت که تنهایی مزه نمیدهد و ما برای اولین بار در چهار پنج سال گذشته، لوبیاپلو را، بدون کره کردن، خوردیم. 

بله. به همان اندازه خوشمزه بود و اینقدر لوبیاپلو در زندگی من مهم است که بخواهم این اتفاق را ثبت کنم. 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.