زندگی مختصری دارم.
یعنی مجبور شده‌ام زندگی را مختصر کنم. جوری که همه چیز در یک چمدان (حالا گیرم یک چمدان بزرگ) جا شود. خانه‌ای که اجاره کرده‌ام- به طور موقت- هم مختصر است. یعنی نسبت به زندگی آمریکایی مختصر است. مبل، میز و تخت دارد. صاحبخانه خیلی کم اینجاست و با دوست پسرش زندگی می‌کند. اما برای من زندگی مختصری گذاشته. یک دیگ کوچک و یک دیگ کوچک‌تر، یک تابه، چند بشقاب و کاسه و کارد و چنگال. برای من که خودم را آشپزی جدی می‌دانم، تجربه خوبی است فقط با نمک و فلفل و زردچوبه زندگی کردن. (یادمان باشد که هوا را از من بگیر، درخت را بگیر، جنگل را بگیر، همه چیز را بگیر،‌ اما زردچوبه را از یک آشپز ایرانی نگیر!)
یخچال را پر نمی‌کنم چون نمی‌دانم کی از اینجا می‌روم و البته چون بیرون غذا نمی‌خورم، زندگی‌ام شده عدسی و سالاد.
لباس‌هایم کم است. البته الان دقت کردم دیدم در همین زندگی مختصر هم یک کفش پاشنه بلند، یک چکمه، یک کفش کتونی و یک کفش که تهش تخت است، همراهم است و این اصلا مختصر نیست، اما به عنوان مثال این هفته می‌خواهم بروم توی کوه و کمر چادر بزنم و کفش کوهنوردی ندارم…
راستش هرچه در این نوشته جلوتر می‌روم می‌بینم با هر مقیاسی حساب کنیم، این زندگی اصلا مختصر نیست! الان می‌خواستم بنویسم که کتاب و اینها هم ندارم ولی دیدم که اندازه دو ماه دارم و کلا این پست دغدغه‌های یک جهان اولی لوس است. شرمنده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.