نمی‌دونم دلم می‌خواست می‌شد یا نه. می‌دونم تلاش کردم بشه. اما نمی‌دونم اصلا می‌خواستم چی بشه. شاید من این وسط دنبال شناخت خودم بودم. همینقدر خودخواهانه که گفتم. دلم می‌خواست یه آدمی که اصلا منو نمی‌شناسه، هیچی در موردم نمی‌دونه، بیاد منو پیدا کنه، بدون هیچ شناخت قبلی. دلم می‌خواست خودمو از چشم تو می‌دیدم. نتونستم. من تلاش کردم بشناسمت. اما سخت بودی. منم سخت بودم. سخت هستم. خیلی. تو می‌گفتی که تکلیفت معلومه و می‌دونی چی می‌خواهی، اما تو هم نمی‌تونستی اعتماد کنی،‌ تو هم نمی‌تونستی دل بدی. تو هم ترس‌هات هنوز خیلی زیاد بود. شاید من هنوز دنبال آدم سقوط آزادم و یادم میره که آدما یه بار که سرشون بشکنه دیگه چتر همراه خودشون می‌برن اون بالا. که خودم چتر که خوبه، بالن همراه خودم می‌برم بالا. من حتی نمی‌دونستم چی می‌خوام. شاید تو راست می‌گفتی که من انتظار دریافت چیزی رو داشتم که خودم حاضر نبودم بدمش. اما چیزی که تو نمی‌دونی اینه که من خالی خالی ام. من عشقی برای دادن ندارم. من فکر کردم می‌تونم بسازمش. می‌تونم دوباره این توی خالی رو پر کنم. فکر کردم شاید از تو بشه پر شد، شاید تو کمک کنی من یادم بیاد عشق دادن یعنی چی. اما تو هم شک کردی و ایستادی. تلاش کردم. اما من آدم خوبی برای گول زدن خودم نیستم. برای بقیه هم نیستم. شاید می‌تونستیم چند وقت دیگه، چند وقت خوب دیگه هم ادامه بدیم، اما تکلیف آدم‌های واقع‌گرایی مثل من و تو همچین وقت‌هایی خیلی معلومه. اگه من اون شب نمی‌گفتم، خود تو چند شب بعدش می‌گفتی. شاید از دهن من در اومد، اما تو هم نمی‌تونستی. شاید دیرتر از من، اما از یه جایی دیگه نمی‌تونستی. تو هم به اندازه من خودخواه بودی و این بازی ما رو قشنگ (و کوتاه) کرد. دلم برات تنگ شده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.