بودن یک آدم دیگه کنار آدم چیز قشنگیه. خیال آدمو جمع می‌کنه‌، دلش رو قرص می‌کنه، یکی هست غرهای آدم رو بشنوه،‌ آدم می‌تونه باهاش مشورت کنه، تصمیم بگیره، ظرفا رو بشوره، خرید کنه، خونه اش همیشه غرق گل باشه، بغلش هست، تنش هست، نوازشش هست، بوسه‌هاش هست، دستاش هست، اما واقعیت اینه که توی سن و سال ما، وقتی نمی‌تونیم سقوط آزاد کنیم، وقتی می‌ترسیم و همه چی رو دو دوتا چارتا می‌کنیم، همه چی رو باید بذاریم روی کفه ترازو. ببینیم می‌ارزه یا نه. ماها که روی پای خودمون ایستادیم، مستقلیم، تنهایی رو بلدیم، خوبیم باهاش، یادگرفتیم دوستش داشته باشیم و حالش رو ببریم و دیگه ازش فرار نمی‌کنیم، سخته که راحتی‌اش رو با چیزای دیگه عوض کنیم. حتی با همه این چیزای خوب. کافیه یه بار آدم اعصابش خورد بشه یا صدای بلند بشنوه. دیگه از اون موقع به بعد این ندا قطع نمی‌شه که «با همه بدبختی‌هایی که داری، حداقل زندگیت دست خودته،‌ اختیار خودت و وقت خودتو، مگه مریضی واسه خودت دردسر درست می‌کنی.» و بعد از اون همیشه تو این فکری که «می‌ارزه» یا نه. تا یه جایی، یه وقتایی می‌تونی خودتو قانع کنی که خب این می‌گذره و باید به تصویر بزرگتر نگاه کنی و خوبیاش یادت میاد ولی …نمی‌ارزه. هنوز که نیارزیده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.