همه روز آدم‌های تازه می‌آیند که خانه را ببینند. من لبخند می‌زنم و چیزی نمی‌گویم. حمیرا اول گفت چه وقت‌هایی خانه نیستی که آن وقت‌ها بیایند. گفتم من از خانه کار می‌کنم. بنابراین همیشه خانه‌ام. آدم‌ها احترام می‌گذارند و نگاه می‌کنند و می‌روند. اگر سوال کنند جواب می‌دهم. خود حمیرا همیشه هست بنابراین نمی‌توانم حرفی بزنم. اگر نبود هم چیزی نمی‌گفتم. اینجا برای کسی که دوست و آشنا و بازدید کننده نداشته باشد بهشت است.
اما امروز – یعنی همین چند دقیقه پیش- یک آدمی آمد که خانه را ببیند. حمیرا بهش گفت که کفش‌هایش را در بیاورد. من گفتم مهم نیست خانه کثیف است و باید در هر حال جارو بکشم. گفت در هر حال اینجا خانه تو است و فضای شخصی تو است و هر چیزی تو بگویی! یک لحظه نفس عمیق کشیدم و چشم‌هایم را بستم که بغضم معلوم نشود.
دلم می‌خواست به آن دختری که آمده خانه را ببیند و هم سن و سال خودم هم هست، بگویم که باور نکن. باور نکن، اما خب شاید برای او جای خوبی باشد. چه می‌دانم. اینجا هم درامایی درست کردم بسکه از ا این خانه گفتم. اما واقعیت این است که ذهنم آنقدر مشغول این جریان است که هر چیز دیگری را تحت الشعاع خودش قرار داده. چه می‌دانم. درست می‌شود. لابد درست می‌شود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.