شده‌ام یک «خانه‌زی» به تمام معنا. نمی‌دانم اثرات روستانشینی است یا بی‌پولی یا هر دو. تازگی‌ها هم بی‌ماشینی لابد. اما تازه نیست. دی‌سی که بودم هم همین بود. رفته بودم یک منطقه پر از بار و رستوران خانه پیدا کرده بودم اما سر و تهم توی خانه بود. چپ و راست هم مهمانی می‌دادم به جای اینکه بروم بیرون. اینجا بدتر هم شده. حوصله بار رفتن ندارم. حوصله غذای بیرون ندارم. چه کاری است آدم انتخاب موزیکش دست خودش نباشد، نتواند پایش را دراز کند و هر وقت خواست کف زمین ولو شود؟ اثرات سن است شاید. موزیک بلند هم روی اعصاب است. این دیگر حتما اثر سن است. لورکا هم هست. الان دارم با صدای بلند خودم را تحلیل می‌کنم. حوصله دوست تازه ساختن هم ندارم. هر چه ساختم گذاشتند رفتند. باز هم می‌روند. اصلن پر از غرم. دارم با صدای بلند غر می‌زنم چون فکر می‌کنم ننوشتن ننوشتن بیشتر می‌آورد.
افتاده‌ام به کتاب خریدن و کتاب خواندن. تمام کمبودهای خریدم را با کتاب خریدن جبران می‌کنم. نفرتم از کامپیوتر و هر چه مربوط به آن است روز به روز بیشتر می‌شود. اگر وبلاگ نبود این کامپیوتر را هم نداشتم. سریال هم حتی نمی‌بینم. البته کله‌ام که کم توی موبایلم نیست. (و این روزها که تمام وقت است.)
حالا آمده ام سفر. دوست‌هایم می‌گویند خب برویم فلان جا را ببینیم فلان رستوران فلان غذا فلان بار، می‌گویم برایتان لوبیا پلو درست می‌کنم. بشینیم توی خانه. می‌گویم می روم پنیر و آبجویتان را می‌خرم که از خانه بیرون نرویم. یک تشک انداخته‌ام توی هال و کونم را چسبانده‌ام به آن. لورکا توپش را می‌آورد ور دل من که برایش بندازم.
دو سال پیش هم آمده بودم پورتلند. چقدر من پورتلند را دوست دارم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.