حالا باید برایت بنویسم که چرا نمی‌شود و ما چرا دیگر نباید همدیگر را ببینیم. اما تا وقتی من یک لیوان شراب بریزم و صبر کنم که سرم گرم شود و برایت با دلیل و منطق کوبنده‌ام توضیح دهم که چرا این جور چیزا به دردسرشان نمی‌ارزد و دل آدم غلط می‌کند اگر تند بزند و چه معنی دارد آدم با کله خودش را بندازد توی دردسر و مگر همین زندگی روزمره مسطح چه ایرادی دارد و همه اینها راه رفته است و حالا دیگر ما بزرگ شده‌ایم و آخر همه این‌ها را دیده‌ایم و می‌دانیم که آخرش سنگ است و … تا وقتی من اینها را بنویسم بیا مرا جا بده توی بغلت که دلم هوای دست‌هایت را دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.