هنوز بی‌ماشینم. ماشین سحر دستم بود و روشنش کردم و رفت روی آهنگ «جان من است او»ی نامجو. یاد رانندگی‌های طولانی زمان سنتاباربارا افتادم. یاد شش‌ساعت های این آهنگ روی ریپیت. یاد دیوانگی‌های آن وقت‌ها. کیفیتی از دیوانگی بود که بعید بدانم هرگز تکرار شود. با آن کیفیت عمیق و آرام و تنهایش. شش ساعت می‌خواند «جان من است او» و من همه شش ساعت را می‌دیدم که جان من است او. می‌دانم نباید غم کمرنگ شدنش را بخورم. واقعیت حالا در زندگی من خیلی قوی‌تر از هر حس دیگری است. کمرنگی هم بخشی از زندگی است. هر چقدر که آدم دلش بسوزد، نخواهد، بجنگد، باز بخشی از زندگی است. می‌دانم نباید غم کمرنگی‌اش را بخورم. می‌دانم باید خوشحال باشم که آن کیفیت از خواستن کسی را تجربه کرده ام. از کسی که هیچ وقت نبود. وجود نداشت. جانی که بود و خودش جان نداشت. جانی که تصویر بود، تصور بود. دیوانگی که فقط خودم می‌فهمیدم دارد با من چه می‌کند. چه کرد. ویران کرد. رویا را کشت، تصویر را کشت، خودش را کشت.

این هفته می‌روم جاده. جاده یک. بازهم جاده یک.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.