هرچه خودم را آنالایز می‌کنم که چرا اینقدر با این تصویر «ما» مشکل دارم به دیوار می‌خورم. یک جای کار هست که لابد واضح است و فقط خودم نمی‌بینم. اما احساس برخورنده‌ای از این ما دارم. مال من نیست. کلمه من نیست. نمی‌ دانم. همین است لابد. کلمه من نیست اما چرا نمی‌خواهم نباشد کجای کارم از این ما می‌ترسد یا خجالت میکشد یا کجای کار فکر کرده اگر ما شود تمام است و نمی‌خواهد و یا شاید می‌خواسته باور کند که تمام شده اما حالا نشده و …هزارتا چیزهای دیگر. یک جایی بین همه آنها شاید یک جایی بین همه آنها و خستگی و تسلیم شدن. اما هر چه هست روی اعصابم است و هر دفعه از یک جایی باید بزند بیرون حالم بد می‌شود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.