همه زندگی‌ام را امشب برده‌ام زیر سوال. اصلا چرا باید به یک بچه هجده ساله بیست ساله اجازه بدهند خودش برای زندگی‌اش، برای درسش، برای شغلش تصمیم بگیرد. چرا باید این بچه برود رشته‌ای را که با عقل انتخاب کرده‌ با بی‌عقلی عوض کند که حالا هجده سال بعد اینطور به غلط کردن بیافتد. امشب از همه چیزی که خواندم از همه درس‌ها از همه کارهایی که کردم بدم آمد. اگر احساس می‌کردم که لااقل با خواندن اینها کمی باسواد شده باشم اینقدر دردم نمی‌آمد. اما واقعیت این است که من نسبت به اینهمه درسی که خواندم خیلی بی‌سوادم. خیلی باید بیشتر می‌توانستم الان تحلیل کنم، بنویسم،‌ بخوانم. اما سوادش را ندارم. از آن طرف هم چوب بی‌پولی کارهای مربوط این چیزها خواندن را دارم می‌خورم.
خسته‌ام و دیگر انگار دارند روی پاهایم مرا می‌کشند و می‌برند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.