کیانا زنگ زده و بعد از یک مقداری مقدمه چینی می‌گوید که ببین یک گسستی وجود دارد بین این آدمی که تو هستی و آدمی که تو را در واقعیت می‌شناسم و می‌بینم و با تو حرف می‌زنی با این آدمی که عکس‌هایت نشان می‌دهند. کیانا «ارائه شناسی‌» می‌خواند. بنابراین احتمالا سر و ته حرفش را می‌فهمد. اول گفتم تو از من انتظار عکس خوب داری من هم عکاس خیلی متوسطی هستم. عکس خوب را هم واقعا نمی‌شناسم. به قیافه ام می‌خورد بشناسم و بفهمم، اما نمی‌فهمم. بنابراین عکس‌های خودم هم خوب نیستند. بعد گفت نه این نیست. گفت عکس‌ها عکس‌های خوبی اند بلکه اگر یک آدم آن عکس‌ها را ببیند تصور نمی‌کند این آدم رو به روی من همان کسی باشد که آن ها را گرفته و از آنها آنقدر خوششان آمده که بگذاردش جلوی دید مردم. بعد گفتم خب احتمالا همین است. چون من اصلا برایم مهم نیست چی از من جلوی مردم می‌رود. هیچ تصمیمی ام در زندگی منوط به نظر هیچ کس دیگر نیست. بنابراین اگر در لحظه خودم از یک چیزی خوشم بیاد فکر نمی‌کنم که مردمی هم وجود دارند که نظر آنها مهم است. باز گفت نه این نیست. این عکس‌ها چیزی نیستند که «تو» خوشت بیاید. گفتم چه می‌خواهی بگویی. منظورت این است که عکس ها سطحی اند و من نه به خیال تو یا چی. گفت نه. سطحی یا عالی نه. بعد گفت مثلا فلانی وقتی خودش را می‌بینی میبین عین عکس‌هایش است. همان که انتظار داشتی. همان لباس، کفش، همان رنگ، همان فنجان، همان سگ، همان فعالیت، همان همان، اصلا هم به این معنی نیست لزوما آن آدم یا آن همان دلپذیرند یا ناخوش‌آیند. این همان است. من همان انتظار را دارم، همان را می‌بینم. یا کیف می‌کنم و مدهوش می‌شوم یا نه. اما به تو که می‌رسم اینطور نیست. تکلیفم با خودم معلوم نیست که این کدام است. گفتم خب همه آدم‌ها که یک وجه ندارند. همه ما یک رفیق، یک معشوق، یک آدم اجتماعی و چه می‌دانم یک آدم روی دراگ داریم. اما همه آنها که با هم در یک جا،‌ با یک مدیوم بیرون نمی‌آیند. گفت آره. من ممکن است. اما مثلا من از روی لباس‌های تو یا جاهایی که تو می‌روی در اینستاگرامت نمی‌توانم حدس بزنم چطور چرم می‌پوشی یا اصلا مدلت چقدر کینکی است. یا با تو می‌توانم در خصوص چه نویسنده‌هایی حرف بزنم یا اینکه چطور فلان و بهمان (اینها را سانسور می‌کنم نه که از گفتشان بترسم بلکه تعاریف‌های رفیقم از من بود که به نظرم لطفش است و واقعی نیست. ) گفتم ببین من فکر می‌کنم تو مثلا اینستاگرام را رسانه اعلام هویت، اعلام اینکه من کی هستم،‌ رسانه گفتن فکرهای توی سرت در قالب عکس می‌دانی. برای من اینطور نیست. گفتم اینستاگرام سال ۲۰۱۰ آمد. من هم فکر کنم جزو همان هزار نفر اول بودم که شروع کردم چون یکی از دوستانم توش کار می کرد و مرا مجبور کرد بروم حساب باز کنم من هم عکاسی دوست داشتم. اما من آن وقت چهار پنج سال بود خودم می‌نوشتم. مخاطبم پنج سال وقت داشت مرا از توی نوشته بشناسد. دیگر عکس اینستاگرام فوقش اندازه و شکل و قیافه مرا آورد جلوی چشمشان. وگرنه دیگر چیزی نبود که از خودم بیرون نریخته باشم و حالا عکس بخواهد آن کار را از زندگی من برای مخاطب بکند. یعنی حتما هم کرده که تو اینطور می‌گویی ولی برای خود من عکس یا در اینجا اینستاگرام هیچ وقت رسانه نشد آنطور که برای خیلی از دوستانم به طور کامل شده است. وبلاگ نشد.
نمی‌دانم چرا حرف مرا قبول نمی‌کرد. بهش گفتم به نظرم چیزی می‌خواهی بگویی در مایه‌های اینکه خودت باشعور به نظر می‌ٰرسند ولی عکس‌هایت، یا دغدغه عکس‌هایت، خیلی سطحی‌اند ولی رویت نمی‌شود این را بگویی. قبول نکرد. گفت. گفتم ببین حرفی که تو میزنی را من دارم اینطور میشنوم که تو در عکس‌ها داری یک آدم بی‌دغدغه‌تر از این چیزی که واقعا می‌شناسی را می‌بینی و نمی‌دانی که چطور یا کدام را قبول کنی. نمی‌دانم چطور از «بی‌دغدغه» به «رخوت» رسیدیم. گفتم ببین. تو در عکس‌ها داری یک آدم نامب را می‌بینی. نامب را نمی‌دانم واقعا فارسی چی ترجمه‌کنم. بی‌رخوت، خمود، بی‌حس، بی‌حس شاید کلمه‌اش باشد. گفتم اگر اینطور است ببین، واقعا این طور است. این آدم نسبت به آنچه که شماها قبلا می‌شناسید یا حتی الان فکر می‌کنید که می‌شناسید بی‌حس شده است. انگار یک دفعه یک جایی سیمش را کشیده باشند. آن دو سه سال افسردگی که حالا می‌فهمم چقدر چقدر چقدر حالم بد بود و بعد هم سال‌ها قرص‌ها (که البته اگر نبودند،‌ الان اصلا معلوم نبود من کجا بودم) یک چیزهایی را در من کلا خشکاند. این دوتا به یک طرف و بعد هم بلایی را که آدکادمیکای آمریکا بر سر من آورد و تقریبا هیچ کس نمی‌داند که چقدر من یک دفعه فرو رفتم. که چقدر چیزها پاک شد. چقدر چیزها را خواستم که پاک کنم. اصلا همین علف چقدر از حافظه را می‌کشد. به بقیه می‌گویم اثری ندارد. دیگر سر خودمان را که نمی‌توانیم شیره بمالیم. اما شماها هنوز یک تصور دیگر دارید از آن آدم. بله. یک چیزی باقی مانده. اما آدمی که حتی دیگر نمی‌تواند یک آرگویمنت را تمام کند. برای هیچ چیز بحث نمی‌کند. یک چیزی را می‌فهمد ولی نمی‌فهمد که چرا می‌فهمد و نمی‌تواند کسی را قانع کند. انگار هیچ چیز دیگر به یادش نمی‌آید. هیچ چیز در ذهنش نمی‌ماند. آنها هم که مانده بودند رفتند. آدمی که آرزوهایش را، جاه طلبی‌هایش را، افکارش را، انظباط نفسش را، عشقش را، سر سرخش را، و…همه و همه را فدای این کرده که حالش دیگر بد نشود. بعد این نتیجه اش می‌شود،‌ تنبلی. نتیجه اش می‌شود یک رخوتی که می‌دانی از کجا آمده و می‌دانی که چرا آمده. اما حاضر به دست زدن به آن نیستی. یا حداقل حالا نیستی. به هیچ قیمتی نمی‌خواهد این آرام ذهن را- حتی به قیمت کمی قلفلکِ نظم- تکان دهد. تنبل هم می‌شوی کامل. یا حداقل من شده ام. تنبل به معنای از دست دادن جاه‌طلبی. به معنای مثبت‌اش. به معنای بلندپروزای که تمام عمر مرا زنده نگه داشته بود. برای همین است که توی عکس‌ها داری آدم بی‌دغدغه می‌بینی. این آدم جلوی تو در حال تلاش است که شبیه به آن آدم توی عکس‌ها شود. شده است. شما‌ها هنوز تصویر دوستتان را میبینید آنطور که می‌خواهید باشد.
دیگر یادم نیست چی گفتیم. من یک ذره داستان دانشگاهم را برایش تعریف کردم. هنوز آدم‌های زیادی نمی‌دانند چه بر سر من آمد که من آنطور از دانشگاه زدم بیرون و این چه اثری گذاشت روی نوشتن من، اصلا روی فکر کردن من. یک وقتی حال داشتم می‌نویسمش. بلایی بر سر من آوردند که فکر می‌کنم حتی سواد نوشتن آن را هم ندارم. شاید هم ندارم البته. بعد یک ذره دوباره گیر داد که بیا داستان بنویس و من هم هی گفتم بی‌خیال و بکش بیرون و از این حرف‌ها.
بعد یه دو سه ساعت دیگه هم حرف زدیم در خصوص یک سری مباحث دیگر.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.